هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

امروز خراسان سرشار از بوی گل است

 

 

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
.
.
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود
.
.
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
.
.
باز آی و بر چشمم نشین، ای دل ستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود
.
.
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود


 

ما ایرانی های شجاع

من نمی دونم آخه کدوم کارشناس و تحلیل گر نابغه ای اولین بار این حرف رو ول داد ! که جناب رئیس جمهور محترم و شجاع ما تو روز روشن و با سربلندی و بدون هیچ دلهره و نگرانی با کلی دبدبه و کبکبه و برنامه میره عراق و تازه شب هم خونه عراقیا اینا می مونه ولی بوش بدبخت خاک بر سر ترسو یواشکی میدوه میره عراق ، یه ساعته بر میگرده ؟! آخه این چه مقایسه ...؟! راست میگین شما هم همون یواشکی رو زمان جنگ ایران و عراق می رفتین زیارت کربلا برمی گشتین ببینم پودرتون هم به ایران برمی گشت یا نه ؟! حالا فعلا شما برین دست مریزاد جنایت هاشون یه خسته نباشیدی بگید ، یه چند میلیارد ریال ناقابل ایران تو همه کشورا که ریخته اونجا هم شاباش کنید سرشون برگردید ، همه چیز درست میشه ان شاالله ...  اون وقت من معلم این مملکت باید بعد از شش ماه کار ، تازه حق التدریس مهر ماه ام رو  امروز به حسابم بریزند بقیه اش هم طلبم باشه بعد از اینکه شکم برادران در اقصی نقاط جهان سیر شد شاید وقتی دیگر ... ما همه مون شجاعیم ... ما ملت شجاع ...  خوب دیگه عادت کردیم اصلا ! دست خودمون نیست ! شجاعیم دیگه !

از دور و از نزدیک

تو وقتی که دور از منستی
خیال تو از خلوت من
ازین شامگاه زمستانی غربت من
مرا می برد تا دیاری
که در آن طلوعی طلایی است ، آری
طنین قدم های تو در دل شب
تپش های قلبی است در آستان تولد
عبور درختی ز مرز شکفتن
تو چون در شب تیره ، رخ می نمایی
دری بر من از روشنی می گشایی
تو چون می نشینی مرا می ربایی
تو وقتی که پیش منستی
چراغی پس چهره داری
چراغی که خط های پنهانی گونه ات را
چو رگ های برگی جوان ،‌ می نماید
تو وقتی که پیش منستی
فروغی در اعماق شب می درخشد
نسیمی در اقصای شب می سراید
تو وقتی که پیش منستی
زمین ، زیر پایم نمی لرزد آری
زمین ، استوار است و آفاق ،‌ روشن
تو وقتی که پیش منستی
بهار است و ، خورشید و ، آیینه و ، من
تو وقتی که دور از منستی
خیال تو از شامگاه زمستانی غربت من
مرا می برد تا دیاری
که در آن طلوعی طلایی است ، ‌آری
تو ،‌ روح بهاری

                                         

                                                       نادر نادرپور

خیلی خسته ام

نمی دونم چرا این روزا عقربه های ساعت اینطور با هم مسابقه گذاشته اند ! نکنه اونا هم به خاطر شب عیده که دارن می دون ؟! مدام وقت کم میارم. اصلا نمی دونم چرا به هیچ کاری نمی رسم . یعنی اصلا هیچ کاری نمی کنم ولی بیشتر اوقاتم مشغولم و شب یک فقره جنازه است که به رختخواب میره اون وقت تازه می بینم تقریبا که چه عرض کنم تحقیقا هیچ کاری نکرده ام .جالب اینکه همه اش هم کمبود خواب دارم ! ضعیف و بی حالم و صبح ها دیر بلند می شم و دیر می رسم و الی آخر ... ولی چون طبق معمول پر جنب و جوشم و کرکر خنده ، کی فکر می کنه من دارم می میرم از خستگی !
ترم جدید دانشگاهم شروع شده اما دریغ از این که حتی یک صفحه درس خونده باشم ، کار مدرسه ام با شدتی بیشتر از قبل داره خفه ام می کنه ، هر روز تحقیق ها و پروژه های بچه ها داره جلوی روم انباشته میشه . یه وقتایی میگم لعنت بر من و اون روزی که ازشون خواستم که کار بیارن ! ولی با این حال تو مدرسه هم ترجیح میدم یه نفس درس بدم تا بخوام درس بپرسم و تست و تمرین و ... ، ارائه پروژه و آزمون فن ترجمه ام رو که از آبان تا حالا به تاخیر انداخته بودم باز هم پشت گوش انداختم و با سرخوشی گذاشتم برای اردیبهشت بلکه تو تعطیلات نوروز فرجی بشه ، مدتهاست قراره این خانم نوشا فعال برای نشریه مدرسه مطالب مرتبط با رشته خودش رو تهیه کنه و تا حالا کلی همکار سردبیر رو با مطالب متنوع و پرمحتواش سرافراز کرده !!! دریغ از یک خط ! ( حالا جالبه هر روز هم میرم خودم بهش این موضوع رو یادآوری می کنم ! طفلی چه صبری داره !!! ) ، حالا نه که طبق معمول خیلی خوش فکر و پر انرژی هم هستم ( و البته فکر کنم خداییش تا حالا بوده ام ) پیشنهاد داده ام برای بچه های سوم یه مجموعه تست نوروزی هم تهیه بشه که برای کنکور بتونن استفاده کنن . اینجاست که میگن " لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود " ! تو فکر داری ، برای خودت نگه دار ! تو زرنگی ، به زندگی خودت برس ! تو همون نصفه هندونه های قبلی رو برسون تا دم در ، بقیه اش پیشکش !
بماند که حالا بخواهی و نخواهی باید در این گردونه عید و عید بازی و خونه تکونی و خرید و ... هم وارد بشی و بدتر اینکه دقیقا یک هفته قبل از عید مراسم عروسی یکی از نزدیکانم هست و اضافه کن حضور پرشور و مردمی در انتخابات رو که از نان شب واجب تره !!! وای ی ی ی  همه این کارارو من باید بکنم ؟!
بگذریم ... حال ندارم به خدا ... 
                             
                              تا بعد

 

 

راستی این کشف قشنگ منو ببین وقتی قرار باشه حاصل وبگردی این باشه ، به خدا می ارزه ساعتها تو نت چرخ بزنی :

 کلیک کن : سایت دل انگیز مرتضی رحیم نواز با این مقدمه زیبا:

نوشتن برای من شاید تنها ناگزیر زندگی باشد که همواره با آن دلخوشم و از آن هراسم نیست.

ما هر کداممان به چیزی دچاریم و من به نوشتن.

بر آن نیستم که خوانده شوم و یا از رهگذار این تکاپو به مقصدی برسم. برآنم تا خود را به تمامی عرضه کنم . حتی اگر این خودِ ناتمام چیزی فزونتر از ناتوانی خود را تاکنون تجربه نکرده باشد.

به کلمه اعتقاد دارم و آن را آبروی جهان می‌دانم. بر من نبخشایید اگر او را به پلشتی روزگار بیالایم.

امید به دوستی دارم و مهربانی را به تمنا ایستاده‌ام.

کاش بتوانم جهانی را به شما هدیه کنم که به تمامی آرزومند آنم.

م. فرهاد

 

در دوستت دارم

در « دوستت دارم » همیشه صدا نیست
در خود گریستم :
« دوستت می دارم »
و سخن شاعرانه نبود
و سخن عاشقانه نبود
می خواستم آیه ای از حقیقت را
درون سینه بخوانم
تا قلب با حیای باکره ام
باور به آفتاب را بپذیرد
و در طریق پرستش
سجود و رکوع را بیاموزد
در « دوستت دارم » همیشه صدا نیست
من در سکوت شبانگاه
و بهت زدن بر ستونهای برفی مهتاب
شعری قوی تر از تغزل حافظ را
می خوانم
و در خلوص رکعت یک « آه »
گویی تمام راهبه ها به نماز ایستاده اند
و در خود گریستن
با شکوه تر از طنین اذان غروب است
ایستادن را
دیوارها به من آموختند
و هیچ زوزه ای
سکوت چوپانی مرا نشکست
و پای من بر علفهای خیس جاده نلغزید
در خود گریستم :
« دوستت می دارم »
                 

                                                « لیلا کسری »

باید شعری برای روزهای نبودن می سرودم

بهترین خاطره غزل تاجبخش - شاعر

دو پله یکی ، شاد و سبکبال ، می رفت تا خود را به جلسه امتحان برساند . هفده ساله ای بسیار شاداب تر از همسالان در روپوش و مقنعه سرمه ای ، شاخه گلی صورتی را که معلوم نبود سر راه از کدام باغچه مسیر خرداد کش رفته بود در دستهایش می رقصاند . از پایین پله ها ، ایستاده بر آستاه در ، فقط نگاهش می کردم . چند روزی بود که به خاطر تصحیح اوراق ، خود را در آن اتاقک کوچک حبس کرده بودم و سرم چنان گرم بود که به راستی زمان را از یاد می بردم و بیرون نمی آمدم مگر به ضرورتی یا برای چند دقیقه رفع خستگی .
در آن لحظات با شنیدن سر و صدای شاگردان که کیف و کتاب بر پله های حیاط رها کرده و هیجان زده و شتابان با گفت و گو و بحث و خنده می رفتند تا زودتر جای خود را در سالن بالا پیدا کنند ، بی اختیار ورقه ها را کنار زده و بر آستانه در ایستادم تا سیر دل تماشایشان کنم .
چند روز بود که به خاطر شروع امتحانات خرداد کلاسها تعطیل شده بود و از بچه ها دور افتاده بودم . دلم هوایشان را کرده بود . با بعضی الفتی بیشتر داشتم و با همه شان بسیار دوست بودم .
با چرخشی ناگهانی و شاید به هوای چیزی به نفر پشت سری گفتن ، برگشت به عقب و ناگهان تمام پله های بالا رفته را به سرعت به پایین تغییر جهت داد و خندان و آغوش گشوده خودش را به من رساند و تند و شتابزده گفت : سلام ، دعایم می کنید ؟
- خوب معلومه ، همیشه دعایت می کنم ... هلن ، تو خیلی خوب کار می کنی .
- نه ... این دفعه فرق می کند ، خیلی بیشتر دعایم کنید ...
و گل رز خوشگلش را توی دستم گذاشت و با چند بوسه عجولانه ، مبهوت بر جایم گذاشت و دوباره و با سرعت بیشتری ، دوان دوان رفت و من نیز ...
شاخه گل به دست و پرلبخند از یک دیدار دلپذیر ، برگشتم به سر ورقه ها ...
گل را همچنان آزاد و رها در کناره میز گذاشتم و انبوهی از ورقه ، تا ظهر ، هوش و حواسم را بلعید .
فردا صبح ، کلید را در قفل چرخاندم و در را که باز کردم ، حظ کردم! عطر ملایم و خاطره انگیز گلی که در کناره میز با گردنی کج از حال رفته بود . ملاقات دیروز صبح را به یادم آورد . بی اختیار به ساعتم نگاه کردم ، هنوز نیم ساعتی تا شروع امتحان باقی بود .
نیم ساعت بعد باز هم صداهای درهم و برهم خنده و گرپ گرپ پاهایی که از پله ها بالا می رفتند و هوای دیدار دخترک ...
بالا نرفته مرا بر آستانه در دید و بدو بدو آمد به سراغم . بوسه و گپی شتابزده و چه کردی ؟ و امتحانهایت تا حال چی شده ؟ و او که پرسید : گل دیروزم کو ؟
دستش را گرفتم و گفتم ایناهاش ، نگاه کن ، بی آب بوده و پلاسیده شده ! 
با شیطنت نگاهم کرد و بدون درنگ گفت : او دیروز مثل من بوده و امروز مثل شما شده !
آنقدر دوستش داشتم که نیش زبانش را ناشنیده بگیرم .
گفتم راست میگی ها ... اما یک ذره نفس تازه کن ببین از دیروز که مثل تو بوده تا امروز که مثل من شده  چه خدمتی کرده ... تمام وجودش را در خدمتش خلاصه کرده ، مگه نه ؟!
مثل همیشه و عین بچه ها لب ورچید و گفت : خانوم ، شد یک دفعه ما یه چیزی بگیم وبرنده باشیم ؟
با هلن که در فرانسه بزرگ شده بود و حال و هوای تربیتی خاصی داشت ماجراها داشتیم . پدر و مادرش انسانهایی شریف و آداب دان ، نمی دانستند با دختری که در شرایطی ویژه و در محیطی دیگر بزرگ شده و حالا ... با ضروریات زمان و شغل پدر که به ایران برگشت داده شده و بچه ها که به اجبار باید این دوگانگی را بپذیرند ، چه رفتاری داشته باشند که توازن برقرار بماند .
حاضر جوابی ها و بی پروایی های هلن ، صدها دلیل داشت و بیشتر از همه معلم ادبیات است که باید مشاور هم باشد و پای درددل ها هم آنقدر بنشیند که طرف راضی شده و خشنود ، با بچه های دیگر ارتباط منطقی داشته باشد . با هلن و گل رز او که اینک پلاسیده شده بود  ، باز هم گفت و گو ها داشتیم !
هلن با نمره های خوب سال سوم را قبول شد و رفت که تابستانی را شادمانه در کنار خانواده اش شروع کند با این وعده و اشتیاق که به من مرتب تلفن بزند و هر دفعه هم یک شعر برایم بخواند !
دو ماهی گذشت و هیچ خبری از هلن نبود . شهریور با دلشوره های خاصی که برای تجدیدی ها داشت ، نزول اجلال کرد . خوشبختانه هلن تجدیدی هم نداشت . نزدیکی مهر تلفنی زنگ زد و هلن بود که با همان شلوغی و شتاب و هیجان دلش می خواست یک ساعت حرف بزند تا مو به مو شرح دهد چقدر و کجاها سفر رفته و به خصوص در شیراز همه اش و هر جا قدم گذاشته چه فراوان یاد من بوده است !در درونم احساساتم به هم پز می دادند ! چه شده که هلن با این همه شور و نشاط و سرگرمی های فراوان این همه یاد من بوده است ؟ رگهایم مثل بادکنکهای موازی داشتند ورم می کردند !
هیجان زده پرسیدم کجا ؟ بیشتر از همه کجا و چه وقت ؟
- به ! بپرسید کجا که نه ؟! مخصوصا سر قبر حافظ و سعدی ... به خودم گفتم تا پایم به تهران برسد باید به خانم غزل زنگ بزنم و بگویم یادتان نرود که شما هم مثل سعدی و حافظ ، حتما برای روی سنگ قبر و دور و بر مقبره تان چند تا شعر خوب بگویید !!!
رگهای ورم کرده به تدریج به حال عادی برمی گشتند ! راست می گوید این دخترک سر به هوا و شاد و شنگول باید فکری بکنم ، باید بنویسم :

 

دستم بگیر صحبت از پا فتادن است

حرف قدیم رفتن و بر جا نهادن است

این جویبار تشنه کجا می رود ، ببین

او در تلاش راه به دریا گشادن است

 

پ.ن : این هم یکی دیگه از بریده روزنامه هایی بود که سالهاست نگه داشته ام .

یک ایمیل ( حسین هنوز مظلوم است )

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

ستار گلمکانی صاحب بزرگترین

بنگاه ملک و  ماشین شهر

۱ماه تکیه راه می اندازد

 و خودش در روز تاسوعا

 سر مردم گل می مالد

و ۱۱ ماه هم سرشان شیره!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

قدرت سامورایی!

شب ها در تکیه لخت می شود

و میانداری می کند

و روزها  مردم را لخت می کند

و زورگیری ...!

حسین (ع) هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

فرشید پوسترهای گلزار و مهناز افشار

را از بساطش جمع می کند

وآخرین ورژن! پوسترهای علی اکبر  (ع) 

 و حضرت عباس (ع)

را در بساطش پهن ...!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

آقای صولتی

تا پایان اربعین تمام پاساژش

را سیاه می کند

و تا آخر سال هم مشتری هایش را!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

قادر روزهای تاسوعا و عاشورا

قمه می زند و علم می کشد

ولی در ماه رمضان

سیگار ازلبش نمی افتد!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

سیامک  چشم چران!

که پاتوقش همیشه خدا

نزدیک مدارس دخترانه است

در دسته جات عزاداری

 اسفند دود می کند!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

نیما پشت ماکسیمایش می نویسد

"من سگ کوی حسینم"

ولی هیچ وقت از چارلی!

سگ ۱۱ماهه اش دور نمی شود!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

حاج مجید مداح معروف شهر

بابت ۷ ساعت مداحی

حقوق ۵۰ روز

یک کارگر را می گیرد!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

جباری رییس شرکت

 لبنیات شیر تو شیر!

۳۰شب شیر صلواتی

به خلق خدا می دهد

و ۳۳۵ روزهم

 با اضافه کردن آب

شیرشان را می دوشد!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

به جای آنکه ما 

بر مصیبت مولا بگرییم

مولا بر مصیبت ما می گرید!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است 

چون وقتی محرم می آید...

حاج آقا کلامی

۹شب مردم را به تقوی دعوت می کند

ولی در شب دهم

 سر زود پایین آمدن از منبر

با هیت امنا دعوی می کند!

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی محرم می آید...

هیت امنای مسجد ...علیه السلام!

درست وقت اذان ظهر عاشورا

اطعام عزاداران را شروع می کنند

و بعد از آن با انرژی و فلوت!

سینه می زنند و گریه می کنند !

حسین (ع)  هنوز مظلوم است 

چون وقتی محرم می آید...

کل یوم عاشورا

یعنی...۱۰ روز و شب ...غم گریه

کل ارض کربلا

یعنی...چند مسجد و چند تکیه !

حسین (ع)  هنوز مظلوم است

چون وقتی خورشید

عصر عاشورا غروب کرد

او هم می رود

تا سال بعد !

تا یاد بعد !