هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

چلّه نشین تو شدم

پسرکم چهل روزه شد . چهل روز و چهل شب با هم بودن می دونی یعنی چی ؟ یعنی یک عمر و یعنی یک چشم بر هم زدن مثل همه ایام این دنیا و روزگار . الان به سعی سشوار تو گهواره اش خوابیده اونم چه خوابی طبق معمول نصفی خواب نصفی بیدار ، غر می زنه و وول می خوره و لای پلکاش بازه و ... . منم طبق معمول این روزا هول میشم که از فرصت خواب های کوتاه و سبکش  چجوری نهایت استفاده رو ببرم : بخوابم ، یه چیزی بخورم ، کار خونه بکنم ، به دوستانی که همیشه شرمنده شونم تلفن بزنم ، بشینم و از اوقات فراغتم نهایت لذت ( اینترنت گردی ) ببرم؟ خلاصه این خودش داستانیه .
الانم نمی دونم از چی این چهل روز بگم . از بی خوابی ها ، تر و خشک کردن بچه ، آزمایش و خطاهای مختلف ، بی دست و پایی و هول شدن ها ،  نگرانی از اینکه نتونی مادر ایده آلی باشی ، استرس از انواع مریضی و دکتر بردنا ،کم آوردن و گریه کردنا ، دل پیچه های نامردش که باعث میشه بشینم پا به پاش گریه کنم ، اینکه وقتی دو دقیقه می خوابه ما با چه هول و استرسی سکوت می کنیم و می دویم به کارامون برسیم ( مثلا یه چیزی بخوریم بالاخره ) ، بازی کردنا و حرف زدنا  و شعرخوندنا ، توصیه ها و نسخه پیچیدن های با ربط و بی ربط اطرافیان ، دست تنهایی ما و همدلی و همراهی دو نفره مون ، بی حوصلگی و بحث کردنای پدر و مادری ، بالا رفتن قد  و وزن و تغییرات چهره اش ، کوچیک شدن لباساش ، هیجان از هر حرکت و رفتار جدیدش ، شیرینی ها و خنده ها و دلبری های مخصوص به خودش که دل و دین آدمو می بره ( مثلا یکی از هنرهای بچه ها اینه که وقتی کل شب از خستگی و بی خوابی بر بادت دادن کله سحر چنان خنده های جانانه ای تحویلت میدن که اصلا یادت بره شب خود را چگونه گذراندی ) یا از آرامش فرشته مانندش تو خواب  یا چشمای معصومش وقتی موقع شیرخوردن تو چشمات نگاه می کنه یا وقتایی که با همین معصومیت لب ور می چینه یا بهت پناه میاره ( این پناه آوردنش خودش دنیاییه که می خوای همه عمرتو براش بدی خواب و خوراک و تفریح چه ارزشی داره ) و از همه قشنگ تر اینکه مادر چنین موجود لطیفی هستی ، اینکه براش یگانه ای و همه زندگی و آرامش و امنیتش رو در آغوش تو و کنار تو به دست میاره .
همین حالا هم که دارم این پست رو می نویسم ده بار اومدم بالا سرت ببینم خوابی یا نه . اصلا از همین انشای مطلب معلومه که خودم اینجا و دلم جای دگر . فقط همین رو بگم پسرکم اونقدر برامون عزیز و خواستنی هستی که غصه می خوریم روزا چرا با این شتاب میگذره و فرصت با هم بودن و لذت بردن از حضور تو رو به سرعت ازمون می گیره . حتی با اینکه همه می گفتن بی خوابی ها و سختی هاش تا چهل روزه و بعد خوب میشه و ... ( که البته می دونم هیچ معجزه ای قرار نیست رخ بده در حالی که تو 48 ساعت گذشته پدر ما رو در آوردی از بی خوابی و دل درد  ) ولی من هرگز آرزو نکردم این چهل روز زودتر بگذره . اما گذشت و پسرکم چهل روزه شد و براش آرزو می کنم همه آرزوهای قشنگی که تو این دنیای بی در و پیکر میشه  داشت یا یه مادر برای عزیزترینش داره .