هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

مادر نشدی تا ...

پسرک تا حالا هزار بار موقع جدا شدن از من دم در مهد گریه و بی تابی کرده یا بهم پناه آورده . بارها اومدم بیرون گریه کردم و پریشون شدم ولی امروز که بی صدا رفت بغل مربیش و در سکوت  فقط نگاهم کرد و گوشه های لبش اومد پایین ، بغض کرد و چشماش پر شد ، یه جوری ته دلمو لرزوند که در دم  اشکم چکید پایین . هنوزم از به یاد آوردنش داغون میشم . چه می کنی با دل من بچه ؟
عزیزکم زندگی همه اش جبره . تو رو به زور به این دنیا آوردم و به زور می خوام به هر سختی عادتت بدم که چی ؟ که مرد بشی ! و برای سختی های بیشتر و دردهای بزرگتر آبدیده بشی ! حالم بده بابا . حالم بده از این زندگی .

تو عشق زیبای منی

این چند روز اخیر یعنی از وقتی از سفر برگشتیم احساس می کنم یه دفعه خیلی بزرگتر شده هم حرکاتش هم حرف زدنش . خیلی کلمه ها رو بداهه میگه و بیشتر بهمون جواب میده به نسبت قبل . مثلا عبارتای  مامان بزرگ و بابا بزرگ ( البته بیشتر می شنویم مامان زُگ و بابازُگ )  از جمله ترکیباتیه که تو سفر یه دفعه رو کرد . حتی  محبت کردن و راضی کردن ما رو خیلی ماهرانه تر بروز میده . روی هم رفته خوش اخلاق تر شده ( یا شاید اثر تعطیلات من و کنار هم بودنمونه ) .امروز داشت خرما می خورد  گفت آب آب و چون دهنش پر بود صداش حالت گرفته و بم داشت من خندیدم اداشو درآوردم و اونم خندید بعد چندین بار هی ادای خودشو درآورد و خندید . برای من جالب بود که به این مرحله از درک رسیده .

خلاصه هر چی با دل ما همکاری می کنه و خیلی تدریجی و بی شتاب مراحل رشدشو طی می کنه ولی من همچنان در حیرتم . تو این چند روز هی نیگاش می کنم و میگم ببین پسره  چه بزرگ شده ! وقتی کنارمون غذا می خوره وقتی تو تختش خوابیده وقتی حرف می زنه وقتی بازی می کنه یا بیشتر وقتی حرفای ما رو می فهمه . از همین الانا دلم برای فسقلیاش و اولین هاش تنگ شده .

175 نفر با دست بسته ...

دلم خون شد وقتی خبرو شنیدم . هنوز خون می جوشه تو دلم تو چشمم تا بهشون فکر می کنم یا حرفی می شنوم و می خونم  . تصورش فقط دردناک نیست ویران کننده است . وقتی فکر می کنی چقدر از این 175 تاها بوده و ما این همه سال و روز زندگی کردیم بی هیچ خیالی و این 175 تاها چقدر عزیز و خانواده و دلبند داشتن که سالیانی در برزخ انتظار سوختن و چشم به در دوختن . احساس گناه می کنم از بودنم حتی . می بینی کربلا قصه و افسانه نیست ؟
اصلا حتی دلم نمیاد چیزی بنویسم . هی می نویسم و پاک می کنم . فقط باید از عمق روح و جان با این حجم عظیم درد روبرو شد .