هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

امید

 

  

 

من از ترحم بر خویش سخت بیزارم   

و با وجود همین چهره های آشفته   

من آن سپیدی خاکسترم  

که ته نشین شده ام  

و مانده ام  

و چشمهایم را  

به چشمهای تو می دوزم  

و دلشکستگی ام را امید می خوانم  

به این گمان که در آن زیر  

                                       زیر خاکستر  

اجاق مختصری هست و صبر باید کرد  

به این امید و خیال است  

که ته نشین شده ام  

و مانده ام

 به رغم آنکه  

دلم چکاوک آتش گرفته را ماند 

مدام می سوزد  

 

                          رضا براهنی  

 

روزها

از بی ثمری روزهای گذشته ام خسته ام  

خسته و داغون و بی حوصله و هر روز بدتر از دیروز  

اینکه همیشه هم میگم فردا  روز دیگریست می دونم که مزخرفی بیش نیست 

فردا هم روزیست مثل دیروز مثل امروز  

 

فقط می شینم به تماشا که  تموم بشه این عمر ،عمری که نام دیگرش بیهودگیست

نمی دونم ها

سلام  

خوبی ؟ خوشی ؟  

چیه خیلی سوال فجیعی بود ؟ نمی دونم منم یکی ازم می پرسه در بهترین حالت نمی دونم چی جواب بدم و غیر از این که دیگه نمی دونم واقعا ... بگذریم  

نمی دونم چرا حالا بعد این مدت ننوشتن ویرم گرفت همین الان بشینم بنویسم در شرایطی که مثلا قرار بود برم مخشامو بنویسم ، بعد باید برم سازمان ، بعد از ظهر وقت مشاور دارم ...  

آره مشاور ! چیه تعجب کردی ؟ نه تعجب نکن نوشا هم یه وقتایی واقعا نمی دونه گره های این لعنتی رو چطوری باز کنه و یا واقعا گاهی از تلاش کردن هم جونش به لبش میاد ...  

خوب نمی دونم ، نمی تونم ، نمی خوام ... خسته شدم از بس همه چی رو باید خودم تنهایی و با دستان توانای خودم !!! رفع و رجوع کنم ... آره نوشا هم گاهی نمی دونه  ! خیلی عجیبه ؟

نمیدونم چرا این چند وقت با این همه گیر و گرفتاری های سیاسی و اجتماعی و شخصی کمتر می نویسم ؟ ولی خوب باید بنویسم همه چی رو ... همه چی رو برای ثبت در تاریخ ! 

نمی دونم چرا با این همه مشکلات پیرامونی ، خودم هم به مشکلاتم اضافه می کنم ؟ الان مساله اصلی من نوشتن و تموم کردن این پایان نامه کپک زده کوفتیه ولی اگه بگم شروع هم نکردم باور نمی کنی !  

نمی دونم چرا فشار وحشتناکی که از همه طرف روی مغز و اعصاب و روانم بوده رو روی حساس ترین مساله ام سرشکن کرده ام ؟ بچه خوب بشین بنویس تمومش کن اقلا بذاری زودتر بری از این خراب شده ! 

بعد نمی دونم چرا میگم خراب شده ؟ در عین حال که وقتی می گه وطنم پاره تنم دلم برای خودش و مردمش پاره پاره میشه ؟! 

نمی دونم چرا موندم و معلوم نیست بالاخره رفتنی هستم آخر یا نه ؟ و با همه اینکه می دونم اینجا دیگه جای موندن نیست باز هیچ اقدامی نمی کنم ؟  

نمی دونم ! یعنی افسرده شدم ؟ یعنی مشکل دارم ؟ یعنی مرض دارم ؟  

نمی دونم خوب !  

نمی دونم چرا دلم می خواد خودمو هلاک کنم ؟ از بس این روزا حرفای تند می زنم و می نویسم و حرف هیچ کسو گوش نمیدم ! نمی دونم یعنی تنم میخاره ؟ یعنی دلم برای اونایی که اون تو هستن تنگ شده ؟ نمی دونم به این میگن عملیات انتحاری ؟ نمیدونم چرا همیشه برام عجیب انگیز بود کسی که به خودش بمب می بست می رفت میزد خودشو به در و دیوار ؟   

نمی دونم چرا من این روزا اینقده می خورم و می خوابم ؟ همیشه در شرایط بد روحی اینجوری میشدم ! یعنی الان حالم بده ؟ نمی دونم ! پس کیه که اینقد میگه و می خنده ؟  یعنی خل شدم ؟!!  نمی دونم ! 

به قول بچه ها به کجا می رویم ؟ 

نوشا به کجا می روی ؟؟؟ 

نمی دونم !!! 

  

به خاطر همه این نمی دونم ها و نمی دونم های دیگه ای که وقت و حوصله نوشتنشو ندارم این پست شد پست نمی دونم ها  

حالا اگه حالشو داشتی بشین بشمر چند تا نمی دونم در این پست به کار رفته جایزه داره ها  ولی نمی دونم چی ! 

 

خوش باش لطفا اگه حالشو داری