هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

تحولی در عالم تکنولوژی


این روزا اومدن به نت مساویه با www.friendfeed.com  . محیط جالب و خوشایندیه برعکس کلوب که با توجه به امکانات بالقوه اش هیچ وقت خوشم نیومد ازش . خلاصه همونطور که رفقای ناباب منو فرفری کردن تو هم حرف من رفیق ناباب رو قبول کن و بیا .

اما پست امروز اختصاصا به مناسبت یه خبر جدید بود و اون اینکه این بنده حقیر سراپا تقصیر بعد هزاران سال کامپیوترم رو عوض کردم !!!

حال آدمی رو دارم که شماره چشماش هشت بود و عینک نمی زد . حالا که عینک زده تازه فهمیده دنیا چه شکلیه . خلاصه شدم آلیس در سرزمین عجایب :))

" ما ادریک الکامبیوترالعوض "

و تو چه می دانی کامپیوتر عوض کردن یعنی چه ؟

پنتیوم 2 + 15 گیگ هارد + 256 رم که تازه اولش 128 بوده ، مانیتور 15 هانسول و الی آخر

حالا هارد 500 و رم 2 می دونی براش چیه ؟! نه نمی دونی . وقتی تو مانیتور 19 نگاه می کنم هول میشم فکر می کنم اومدم سینما .  اصلا در نوع خودش انفجار تکنولوژیه . تازه چون با حداقل هزینه هم این کارو کردم کیف دو چندانی داره برام .

البته نه اینکه اون سیستم قبلی دیگه اسقاط بود و ازش استفاده نمی کردم نه جانم من با اون فیل هم هوا می کردم تا لحظه آخر ! حداقل دوستان نت می دونن که من با همون در نت دائم الحضور بودم . همه امور کار و دانشگاه و تفریحم با اون اساسا راه می افتاد . فقط کافیه روش استفاده بهینه از منابع رو بلد باشی !

دیگه جاتون خالی خلاصه خیلی خوش میگذره :))



بادبادک باز

 

 

  

 بادبادک باز

 

بالاخره موفق شدم رمان بادبادک باز نوشته خالد حسینی نویسنده افغانی رو بخونم . مدت ها بود رمان نمی خوندم یا درس و مشق یا خوندن آثار غیر داستانی باعث شده بود حسابی از دنیای داستان و رمان دور بشم . ولی حالا که با شروع کار پایان نامه تا خرخره باید تو کار و درس فرو رفته باشم طبق معمول شدم ضد برنامه ( نمی دونی چه حالی میده این بی برنامگی ها ! ). به هر حال خوندن دو تا رمان « هزار خورشید تابان » و « بادبادک باز » طی ده روز با همه فضای تلخشون اونقدر زیبا بود که دوباره یه لذت فراموش شده رو به زندگیم آورد . به خصوص بادبادک باز که از نظر من واقعا هنرمندانه نوشته شده . از ترجمه های دیگه چیزی نمی دونم ولی ترجمه ای که من خوندم از مهدی غبرایی بود و به نظرم از ترجمه هزار خورشید تابان که با ترجمه خانمها سلیمان زاده و گنجی خوندم به مراتب زیباتر بود و یه جورایی اصیل تر.  خلاصه اونقدر خوب نوشته شده که دلم نمی خواد هرگز فلیمش رو ببینم می ترسم دنیای تصوراتم رو خراب کنه . اگر مثل من از قافله رمان خوندن عقب موندی این یکی رو از دست نده .   

 

لینک های مرتبط :

سایت رسمی خالد حسینی 

 

یه پرونده خوب برای بادبادک باز در سایت یک پزشک  

 

و همچنین برای هزار خورشید تابان  

 

روزهای مدرسه

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها شاد و خندان بازگرد  
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسبهای چوبکی 

خاطرات کودکی زیباترند   

یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب رابابا به سارا داده بود 
درس پند آموز روباه و خروس 

روبه مکار و دزد وچاپلوس 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود  
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید   

ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم 
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ  

خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید 

همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش میشد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

       

 

         | شعر از محمد علی حریری جهرمی | 

 

 


سفر

سلام
باز هم پاییز نرم نرم از راه رسید و سه ماه مثلا تعطیل من هم به سرانجام . اما همه خستگی کار و درس این چند وقت یک طرف و این روزهای آخر یک طرف . این چند وقت اخیر زندگی و فضای اطرافم پر شده از اندیشه و گفتگوی واژه های : رفتن ، دیگه نبودن ، دیگه ندیدن ، تموم شدن ، نداشتن ، تنهایی و کامل تر از همه واژه فقدان که فکر می کنم خوب می تونه همه این معانی رو در خودش جمع کنه .  
دوهفته پیش عمو بعد از یه بیماری سخت از دنیا رفت . دیگه نیست ، دیگه نمی بینمش و اون همه مهر ، عطوفت ، خاطره ...
 هفته پیش موسسه ای که سالها یه جمع دانشجویی اداره اش می کردن ، برای مدت نامعلومی تعطیل شد . آدمها و فضایی که سهم مهمی در شکل گیری زندگی من داشتن : مسیر زندگیم ، شخصیتم ، افکار و اعتقاداتم ، دوستان خوبی که از بهترینهای علمی و اخلاقی روزگار خودشون بودن حالا شدن یه خاطره و دریغ تلخ . جایی که من جوونی و بهترین سالهای عمرم رو در اون ، جا گذاشتم . آدمهایی که بی هیچ حسابی ، بی هیچ دریغی همدیگرو دوست داشتن ، با هم زندگی می کردن ، برای ساخته شدن و ساختن تلاش می کردن ، و البته دریغ بزرگم به خاطر اون سایه بزرگی که ... از سر ما رفت .  

حال بدی دارم حال کسی که یکباره احساس می کنه زیر پاش خالی شده ، یک آن فضای اطرافش تهی شده ، یک دفعه تیره پشتش رو بیرون کشیدن و همه پیکرش ریخته .
و دیشب که یکی دیگه از بچه های خانواده مهاجرت کرد و رفت ... اشک و بوسه و دست تکان دادنهای آخر . باز هم حکایت رفتن ، تنها شدن آدمها و خاطره شدن خیلی چیزها .
من و اندیشه زندگی و رنج بی نهایت این روزها ، ای کاش ها و حسرتهای همیشه ، فکر کردن به عمق احساس آدمها ، فاصله گرفتن از سطح روزمرگی و به خود فرو رفتن ، کناررفتن این پرده هفت رنگ زندگی .  

تجربه خوبی نیست مثل تجربه مرگ می مونه.  وقتی برمی گردی می بینی دنیایی که تو پشت سر گذاشتی ، دیگه متعلق به آدمهای دیگه و لحظات اونهاست ، دیگه اونجا و برای اونها تو فقط یه غریبه ای ، دیگه هیچ اثری از تو و کسان تو نیست ، و از همه اون لحظات تلخ و شیرین تو فقط یک آه به جا مونده و یک یادش بخیر ! دریغ اون که روزهای بودن را چه راحت پشت سر می گذاریم ، چه داشته هایی رو که ناغافل از دست می دیم و چه چیزهای عزیزی که خیلی راحت خاطره میشن . وقتی تو فکر می کنی داشته های تو  همیشگی هستن و خیلی راحت و بی تفاوت از کنارشون میگذری ولی می بینی به نسیمی رفتن مثل پرهای قاصدک .
همیشه اعتقاد داشتم زندگی یعنی سفر ولی این روزها خیلی چیزها رو دارم پشت سر میگذارم و کوله ام پر از اندوه شده و خاطره و ای کاش .   

در برابر حسرت عمیقم ، همه واژه ها کوچک شده اند و من ناتوان .   

ای کاش ...

 

بلیت نیم بها یا فیلم نیم بها !

همیشه پای یک زن در میان است

بعد از کلی امروز و فردا کردن موفق شدم برم فیلم " همیشه پای یک زن در میان است " رو ببینم . البته فیلم که نه ، یه چل تیکه بی سر و ته ، بی منطق و بی مزه که به مدد بازی خوب دو سه تا از هنرپیشه ها و چند تا دیالوگ و صحنه کمدی می شد گاهی هم بخندی . نمی دونم من خنگ شدم ! فیلم خیلی معنا گرا بود ! من مخاطب عام بودم و فیلم خیلی خاص بود ! ... خلاصه نفهمیدم چی بود و چی گفت . حیف از این عنوان با مسما که می شد بهترین فیلمنامه رو از روی همین اسم نوشت . افسوس و صد حیف !

حیف از کمال تبریزی با این اثری که تو کارنامه اش به جا گذاشت ، حیف از توانایی های گلشیفته ، مهران مدیری ، آهو خردمند (با اون نقش لوسش) ، حبیب رضایی (من هر چی گذشت بیشتر دلم سوخت که به خاطر حبیب رضایی دلم برای این فیلم غنج می زد )  . تنها کسی که خیلی افسوس بازیش رو نخوردم رضا کیانیان بود که هر جوری هست و تو هر شرایطی بالاخره گلیم نقش رو از آب در میاره . حتی بازم صد رحمت به صبا کمالی و یکی دو تا از این نقش های فرعی . خوبه حالا شنبه رفتم و بلیت ها نیم بها بود . خلاصه که این سینما بد جوری رو به موت شده بدجور ...
 هیچ وقت دوست ندارم قبل از اینکه خودم فیلمی رو ببینم نقد و تحلیل و توصیفی ازش بشنوم و بخونم ولی بعدش حتما این کارو می کنم . اما این دفعه اصلا رغبت هم ندارم که بخونم ولی تو اگه حالشو داشتی می تونی ببینی بد نیست :

گفتگویی بی‌پرده با کمال تبریزی درباره فیلم جنجال‌برانگیزش

یک تعریف مردانه از فمینیسم

شما طلاق گرفتید ، ما هم شفا گرفتیم

همیشه هم پای «لیلی» در میان نیست

پری طلعت پور کیست ؟

امروز کاری کن

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.

 

 به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

 

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‏کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . .. .،

 

تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .


-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!

 

امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن


 

پابلو نرودا

ترجمه احمد شاملو

ناباورانه

خسرو شکیبایی رفت ... !!!
مردی از جنس عاطفه و آب و آیینه
چه ناباورانه
اما رفت ... 
به همین سادگی
به همین تلخی