هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

یک سال یک مادر

همیشه نوشتن این جور پست ها خیلی سخته . هم کلی حرف داری هم نمی دونی چی بگی . یه تیتر می نویسی و بعد توش می مونی . یه سال پیش 16 دی ماه بود که یه برگه آزمایش به همه تردیدها و شگفتی های من پایان داد و ثابت کرد که تو وجود من بذر یه زندگی جدید در حال بالیدنه . مادر شدم به همین سادگی !

و یک سال پیش همچین روزی بود که صدای قلبش به من نوید داد که هست و داره با تمام وجود نحیف و کوچیکش تلاش می کنه زنده باشه و زندگی کنه .

یه سال گذشت و حالا وقتی می خوام از احساساتم بگم . از خودم از امروزم از نوشایی که مادر شده واقعا می مونم . برای اولین باره که تو زندگیم نمی تونم از خودم بگم . برای نوشتن مدام امروز و فردا می کنم . انگار جمله و کلمه کم میارم . افسوس می خورم که تو این بزرگترین و ویژه ترین موقعیت و احساس زندگیم ، زبان و قلمم اینقدر قاصره . نمی دونم شاید همه اینا برمیگرده به عدم تمرکزم . الان تو اتاق خودش خوابیده ولی من تمام حواسم اونجاست و منتظر هر صدایی که از جا بپرم و بدوم به طرفش .

از روزی که برگه آزمایش شد سند مادری من تا امروز ، دیگه لحظه ای برای خودم نبودم . اصلا همه چی عوض شد . تمام مدت تمام کارا و برنامه هام حتی راه رفتن و غذا خوردن و نفس کشیدنم برای او و به خاطر او شد . وقتی پای یه بچه در میونه خودخواهی آدم خیلی راحت بر باد میره و نادیده گرفته میشه  .

برای آدمای کمال گرا مثل من مادری کردن میشه یه چالش بزرگ یه درگیری تمام مدت . واقعا نمی دونم چجوری بگم درست تره فقط همینقدر که اگر مثل من از اون آدمایی باشی که مدام عملکرد خودشونو ارزیابی می کنن و مدام با احساس گناه درگیرن یعنی فاتحه جسم و روح و روان خونده است . مثلِ الان من که پسرکم در آستانه 5 ماهگیه و من جسمی خسته و دردمند دارم و روحی لرزان که هی برمیگرده پشت سرشو با نگرانی نگاه می کنه که ببینه کجای کارشو کم گذاشته ، کجا اشتباه کرده ، با هر ناراحتی بچه خودشو مقصر می دونه و ... این بخش ماجرا خیلی دردناکه . حتی گاهی میرم عکسای روزای اولشو می بینم خیلی احساس رنج و شرم دارم فکر می کنم حتما براش مادر خوبی نبودم ، ناشی بودم ، گلایه کردم ، خسته و داغون بودم و هزار تا سرزنش بی مورد دیگه . (واقعیتش می دونم بی مورده چون با همه ناشی و ترسو و دست تنها بودنم خوب از عهده بچه داری براومدم )  و این خیلی بی رحمی بزرگیه که خودم در حق خودم روا می کنم . نمی دونم احساس گناه یه چیز ذاتیه یا اکتسابی ولی اگه اکتسابیه لعنت به اون محیط و جامعه و آدمایی که باعث و بانیش بودن .

اما این همه ماجرا نیست اون چیزی که قدرتمندتر از هر نیرویی جسم و جان منو در خودش گرفته عشق و شوریدگی و ایثار و دلبستگی و هر اون چیزی هست که دلت رو می لرزونه ، روحت رو پرواز میده ، جسمت رو پرنشاط می کنه و به زندگیت رنگ و بوی زیبایی میده . شاهد مثال اینکه بعد از نه ماه بارداری که همیشه و همه جا گفتم حقیقتا خوب و خواستنی و شیرین بود وقتی برمیگردم و به واقعیت اون ایام و احوالات فکر می کنم کم سختی و بی تابی و مشقت نداشته . چیزی که مهمه همین غلبه عشق هست بر رنج . قدرتی که در طول تاریخ ما زن ها رو سر پا نگهداشته و دلمون رو پر از عشق و حمایت و سخاوت کرده . 

همیشه فکر می کردم عشق به فرزند با همون اولین تپش های قلب جنین در وجود مادر شعله می کشه ولی تجربه من نشون داد که مادری هم روز به روز و ماه به ماه با بچه رشد می کنه و می باله . هر روز ریشه هاش تو وجود آدم محکمتر و عمیق تر میشه . الان می بینم پسرکم رو هر روز بیشتر از روز قبل دوست دارم . هر روز دارم شکیباتر میشم و هر روز لذت مادر بودن داره گواراتر میشه .

در هر حال مادر شدن یه مرتبه ای از حیاته که واقعا باید تجربه اش کرد چون هیچ جوری به وصف نمیاد و گمانم اینه که هر زنی باید تجربه اش کنه تا بتونه خیلی از زوایای وجودش رو تکامل ببخشه . نمی دونم . این نظر منه و چقدر می تونه درست باشه یا نه مهم نیست . مهم اینه که روزی چند بار محکم بغلش می کنم و بهش میگم خیلی خوشحالم که هستی ، مرسی که هستی ، خدا رو شکر که تو رو دارم و پسرکم بدون اینکه بدونه و بفهمه چی میگم به روی من می خنده و دلبری می کنه . همین مرا بس .