امروز صبح هنوز چشمم رو باز نکرده بودم که خاطرات تلخ اون شب به سراغم اومد . هر چه کردم فراموشش کنم نشد ، هر چه خواستم بر احساساتم غلبه کنم نشد ، خواستم ننویسم از آن شبی که صبح نداشت ، شبی که ۸ سال صبر کردیم تا سحر بشه ، شبی که هنوز هم کابوس سیاهش سایه اش رو از روی زندگی ما برنداشته .
نمی دونم تو نامش رو چی میذاری :
جنگ ؟
دفاع مقدس ؟
جهاد در راه خدا ؟
میهن پرستی ؟
یا هر چیز دیگری که دلت می خواد ولی من هیچ اسمی نمی تونم روش بذارم جز اینکه ازش متنفر باشم .
فراموش نمی کنم اولین شبی رو که عراق به ایران حمله کرد ، نمی تونم فراموش کنم . ما خرمشهر بودیم ، شهر مادریم و من اونقدر کوچک بودم که این عبارات تو هنوز برای من معنایی نداشت ولی من از نزدیک او رو دیدم و نفسهای داغ و متعفنش رو روی وجودم حس کردم . دیدم که چطور امنیت و آرامش رو به کام کشید و بلعید . اولین شبی که دیگه هیچ کدوم از مردای خونه نبودن و روشنایی خونه چراغ فانوسی بود که باید کورسوی نورش رو پنهان می کردیم . شبی که تمام مدت رو تو آغوش مامانم سر به سینه پر از التهابش گذروندم . برای اولین بار چهره به چهره مرگ شدم و او رو دیدم که با خودش به جمع شاد ما سکوت آورد و تاریکی و هراس و به زادگاه زیبای مادرم دشمن و آتش و ویرانی . امنیت اولین نعمتی بود که نبود دردناکش رو با تمام کودکیم حس کردم و هنوز هم هیچ چیزی رو بالاتر از اون نشناختم .
ای کاش اونا که نشستن برای این روزها و سالها شعر و شعار و قصیده نوشتن : جنگ جنگ تا پیروزی ، راه قدس از کربلا می گذرد ... کمی زیر پاشونو نگاه می کردن تا بببینن روی چی پا گذاشتن و گذشتن ، از چی نردبان ساختن : دلهای به خون نشسته ؟! بدنهای تکه تکه شده ؟! چشمهایی که برای همیشه به در دوخته شد ؟! و هزاران ای کاش دیگه ...
شما رو به خدا کم برای جنگ قصه و افسانه و اساطیر بسازید که جنگ یک قصه بیشتر نداشت :
قصه تلخ درد و دوری و صبوری ، هر روز و هر روز و هنوز ...
شهرهای ویرانمون رو بسازیم با دلهای ویران چه می کنید ؟!!
نفرین به جنگ
پ. ن . : و همچنین نسل سوخته