یک . سال تحصیلی بالاخره تموم شد ( البته یه ماه پیش ) به عبارتی به درک واصل شد . از بس که من تو این 9 ماه پوستم کنده شد و از بس سخت گذشت . نه اینکه کارم سخت تر از سالهای دیگه بود به هر صورت که من کارمو دوست دارم ولی شرایطم امسال فوق العاده سخت بود . پسرک کوچیک بود و به شدت به من وابسته . بچه حساسی هم هست و تا بیاد به مهد عادت کنه که در نهایت عادت نکرد پدرم دراومد . وابستگی خودم به بچه و ناراحتی از اینکه نمی دونم بدون من چه می کنه و چی بهش میگذره یه طرف و مسیر رفت و آمد مدرسه و مهد و کار کردن با آدمای عجق وجق و انواع بی عدالتی ها و بدبختیایی که جزء نوامیس نظام آموزش پرورش شده هم از اون طرف و دست تنهایی و افسردگی و مسائل روحی و شخصی خودم هم از اون یکی طرف منو به 284 قسمت مساوی تقسیم کردن . یعنی سال که تموم شد دلم می خواست لباس و کیف و کفش مدرسه رو آتیش بزنم .
دو . الان 4 ساله که من به امید بازنشستگی پیش از موعدم . ماجرا خنده دار شده دیگه . هر چی میریم جلوتر و میگم خوب امسال دیگه تمومه می بینیم دوباره یه ماده و تبصره و کوفتی سر راهمون سبز شد . امسال که دیگه رئیس کارگزینی می گفت وقتی یه سال مرخصی بدون حقوق می خوای بگیری بهت نمیدن چه امیدی به بازنشستگی داری ! راست میگه دیگه نظام بردگیه دیگه نه نظام استخدامی ( فقط توصیه من به جوانان اینه که خنگ نشن خودشونو آویزون سیستم کارمندی بکنن آدم دستفروش باشه ولی آقای خودش باشه و نوکر خودش )
سه . موفق شدم مهد کودک بچه جانمو عوض کنم یعنی مهدی که نزدیک خونمونه و پارسال به دلیل کمبود فضا ثبت نامش نکردن بالاخره با هزار دوندگی و خواهش قبولش کردن و بااااااری به چه سنگینی از دوش من برداشته شد . واقعا رفت و آمد مهد قبلی پدرمو درآورد . از وقت و انرژی و هزینه آژانسش بگیر تا اعصابی که بخوای با راننده های مختلف سر و کله بزنی .مهد جدید خیلی نزدیکه بعلاوه اینکه منظم تر و قانونمندتر به نظر میان . بچه هم زودتر به اینجا خو گرفت بماند که همچنان موقع جدایی از من می چسبه و گریه و مامان مامان می کنه ولی ظاهرا خیلی زود آروم و سرگرم میشه . شانس خوب من اینه که بسیار به موسیقی و اسباب بازی و بچه ها علاقمنده و توجه نشون میده . ( همه می گفتن برای چی تابستون می خوای بذاریش مهد در حالی که خودت خونه ای ؟ نمی دونن پیر من و بچه در میاد تا وقفه ایجاد شده رو جبران کنیم آخر تابستون . بعد اینکه من آدم نیستم ؟ وقت نمی خوام ؟ کی به کارام برسم ؟ همین دو سه روز در حد دو ساعت که میره خودش کمک بزرگیه تا من بتونم به خودم و زندگی یه سر و سامونی بدم )
چهار . خودم خوب نیستم . حال روحیم ؟ نه بابا اون که اصلا دیگه به وادی فراموشی سپرده شده حتی وقت نمی کنم بهش سر بزنم ولی جسمی خرابم . سرفه های آلرژیک که ماهها جون به لبم کرده بود بالاخره با مراجعه به کلینیک آلرژی و مصرف دارو آروم شد ولی معده معده معده ! و البته داستانهای دیگه که بگذریم .
پنج . پنج عدد مورد علاقه منه پس خبر مهم و شیرینمو تو این شماره میگم : دلبندک من راه افتاد یعنی بالاخره راه افتاد . تقریبا در 22 ماهگی . یعنی من همیشه باید بابت همه چیز کاسه صبرم لبریز بشه و وقتی ازش مایوس شدم اون اتفاقی که باید بیفته میفته . کم مونده بود بالاخره بعد این همه به بی خیالی زدن خودم و بی تفاوتی به حرف و حدیث ملت مجاب بشم که بچه رو ببرم کاردرمانی . می دونستم این کار شرایط رو بدتر می کنه . پسر من روحیه اش خیلی لرزان و حساسه . باید بالاخره اعتماد به نفس لازمو خودش به دست میاورد که آورد و نمی تونم بگم چقدر خوشحالم . وقتی دیدم در اوج مریضی و بی حوصلگی یه دفعه شروع کرد به راه رفتن واقعا اولین واکنشم گریه بود .( چقدر من طفلکم به خدا )
شش . امروز بالاخره مذاکرات هسته ای هم به سرانجام رسید و به توافق رسیدن و دست و جیغ و هورا ... . شانس من و این مملکت خیلی شبیه همه . اتفاق خوبه میفته ها ولیک به خون جگر شود و این حرفا . اما خداییش این مدتی که بر ما گذشت فقط چند سال و بخشی از زمان نبود خیلی چیزا رفت که هرگز برنمیگرده و جبران نمیشه . کی می خواد جواب بده ؟ امیدوارم اون دادگاه عدل الهی رو واقعا ببینیم . حالا این گوی و این میدان ببینیم بدبختی و بیچارگیامون کار دشمن بود یا سوءمدیریت و بی فرهنگی و .... اه ولش کن بابا حوصله ندارم وارد این داستان بشم . هیچی همین دیگه فقط مرسی آقای ظریف و تیم حرفه ایش که ثابت کردن اخلاق و سواد و شعور چقدر مهمه حتی تو یه همچین عرصه عظیمی . خسته نباشی مرد بزرگ !
پ . ن : اول تیتر زده بودم خلاصه خبرها ولی دیدم طبق معمول پرچونگی کردم . اصلا موجز نوشتن هم هنریه که بنده ندارم .
این چند روز اخیر یعنی از وقتی از سفر برگشتیم احساس می کنم یه دفعه خیلی بزرگتر شده هم حرکاتش هم حرف زدنش . خیلی کلمه ها رو بداهه میگه و بیشتر بهمون جواب میده به نسبت قبل . مثلا عبارتای مامان بزرگ و بابا بزرگ ( البته بیشتر می شنویم مامان زُگ و بابازُگ ) از جمله ترکیباتیه که تو سفر یه دفعه رو کرد . حتی محبت کردن و راضی کردن ما رو خیلی ماهرانه تر بروز میده . روی هم رفته خوش اخلاق تر شده ( یا شاید اثر تعطیلات من و کنار هم بودنمونه ) .امروز داشت خرما می خورد گفت آب آب و چون دهنش پر بود صداش حالت گرفته و بم داشت من خندیدم اداشو درآوردم و اونم خندید بعد چندین بار هی ادای خودشو درآورد و خندید . برای من جالب بود که به این مرحله از درک رسیده .
خلاصه هر چی با دل ما همکاری می کنه و خیلی تدریجی و بی شتاب مراحل رشدشو طی می کنه ولی من همچنان در حیرتم . تو این چند روز هی نیگاش می کنم و میگم ببین پسره چه بزرگ شده ! وقتی کنارمون غذا می خوره وقتی تو تختش خوابیده وقتی حرف می زنه وقتی بازی می کنه یا بیشتر وقتی حرفای ما رو می فهمه . از همین الانا دلم برای فسقلیاش و اولین هاش تنگ شده .
رفتیم انزلی و برگشتیم نقطه
تا قبل از تولد پسرجان خیلی سفر می رفتیم . تقریبا دو ماه یه بار یه سفر چند روزه می رفتیم . اصولا هم که خیلی بهمون خوش می گذشت ولی نمی دونم چرا هیچ وقت سفرنامه هامو ننوشتم . حیف این قلم شیوا نیست ؟! واقعا حیف ! در طول زمان هم که جزئیات و حس ها فراموش میشه . بعد گفتم خوب از الان بیام شروع کنم قبلیا رو بی خیال شو ولی می بینم بازم نمیشه یا وقت ندارم یا حال . برای همین سفرنامه این دفعه مون تو 4 کلمه خلاصه شد . فعلا این عکس زیبا رو داشته باشین که از غروب انزلی گرفتم . خداییش آدم فکر می کنه اروپاست ولی اگه به پشت صحنه عکس یعنی جایی که بنده ایستادم و شاهد این ویوی زیبا بودم نگاه کنید می بینید ایران که هیچ ، می تونه افغانستان یا گینه بیسائو باشه حتی .
یعنی مردم بیچاره ما حقشونه رو این لوله بشینن و منظره فرحبخش غروب بندر رو تماشا کنن ! چنین مملکت گردشگرپروری داریم . این پل که به نام پل غازیان هست الان دیگه محل تردد ماشین ها نیست و یه پل جدید کنارش هست پس می شد به عنوان یه مکان ساده گردشگری ازش استفاده کنن . دیگه 4 تا نیمکت گذاشتن که این حرفا رو نداره .