هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

باید شعری برای روزهای نبودن می سرودم

بهترین خاطره غزل تاجبخش - شاعر

دو پله یکی ، شاد و سبکبال ، می رفت تا خود را به جلسه امتحان برساند . هفده ساله ای بسیار شاداب تر از همسالان در روپوش و مقنعه سرمه ای ، شاخه گلی صورتی را که معلوم نبود سر راه از کدام باغچه مسیر خرداد کش رفته بود در دستهایش می رقصاند . از پایین پله ها ، ایستاده بر آستاه در ، فقط نگاهش می کردم . چند روزی بود که به خاطر تصحیح اوراق ، خود را در آن اتاقک کوچک حبس کرده بودم و سرم چنان گرم بود که به راستی زمان را از یاد می بردم و بیرون نمی آمدم مگر به ضرورتی یا برای چند دقیقه رفع خستگی .
در آن لحظات با شنیدن سر و صدای شاگردان که کیف و کتاب بر پله های حیاط رها کرده و هیجان زده و شتابان با گفت و گو و بحث و خنده می رفتند تا زودتر جای خود را در سالن بالا پیدا کنند ، بی اختیار ورقه ها را کنار زده و بر آستانه در ایستادم تا سیر دل تماشایشان کنم .
چند روز بود که به خاطر شروع امتحانات خرداد کلاسها تعطیل شده بود و از بچه ها دور افتاده بودم . دلم هوایشان را کرده بود . با بعضی الفتی بیشتر داشتم و با همه شان بسیار دوست بودم .
با چرخشی ناگهانی و شاید به هوای چیزی به نفر پشت سری گفتن ، برگشت به عقب و ناگهان تمام پله های بالا رفته را به سرعت به پایین تغییر جهت داد و خندان و آغوش گشوده خودش را به من رساند و تند و شتابزده گفت : سلام ، دعایم می کنید ؟
- خوب معلومه ، همیشه دعایت می کنم ... هلن ، تو خیلی خوب کار می کنی .
- نه ... این دفعه فرق می کند ، خیلی بیشتر دعایم کنید ...
و گل رز خوشگلش را توی دستم گذاشت و با چند بوسه عجولانه ، مبهوت بر جایم گذاشت و دوباره و با سرعت بیشتری ، دوان دوان رفت و من نیز ...
شاخه گل به دست و پرلبخند از یک دیدار دلپذیر ، برگشتم به سر ورقه ها ...
گل را همچنان آزاد و رها در کناره میز گذاشتم و انبوهی از ورقه ، تا ظهر ، هوش و حواسم را بلعید .
فردا صبح ، کلید را در قفل چرخاندم و در را که باز کردم ، حظ کردم! عطر ملایم و خاطره انگیز گلی که در کناره میز با گردنی کج از حال رفته بود . ملاقات دیروز صبح را به یادم آورد . بی اختیار به ساعتم نگاه کردم ، هنوز نیم ساعتی تا شروع امتحان باقی بود .
نیم ساعت بعد باز هم صداهای درهم و برهم خنده و گرپ گرپ پاهایی که از پله ها بالا می رفتند و هوای دیدار دخترک ...
بالا نرفته مرا بر آستانه در دید و بدو بدو آمد به سراغم . بوسه و گپی شتابزده و چه کردی ؟ و امتحانهایت تا حال چی شده ؟ و او که پرسید : گل دیروزم کو ؟
دستش را گرفتم و گفتم ایناهاش ، نگاه کن ، بی آب بوده و پلاسیده شده ! 
با شیطنت نگاهم کرد و بدون درنگ گفت : او دیروز مثل من بوده و امروز مثل شما شده !
آنقدر دوستش داشتم که نیش زبانش را ناشنیده بگیرم .
گفتم راست میگی ها ... اما یک ذره نفس تازه کن ببین از دیروز که مثل تو بوده تا امروز که مثل من شده  چه خدمتی کرده ... تمام وجودش را در خدمتش خلاصه کرده ، مگه نه ؟!
مثل همیشه و عین بچه ها لب ورچید و گفت : خانوم ، شد یک دفعه ما یه چیزی بگیم وبرنده باشیم ؟
با هلن که در فرانسه بزرگ شده بود و حال و هوای تربیتی خاصی داشت ماجراها داشتیم . پدر و مادرش انسانهایی شریف و آداب دان ، نمی دانستند با دختری که در شرایطی ویژه و در محیطی دیگر بزرگ شده و حالا ... با ضروریات زمان و شغل پدر که به ایران برگشت داده شده و بچه ها که به اجبار باید این دوگانگی را بپذیرند ، چه رفتاری داشته باشند که توازن برقرار بماند .
حاضر جوابی ها و بی پروایی های هلن ، صدها دلیل داشت و بیشتر از همه معلم ادبیات است که باید مشاور هم باشد و پای درددل ها هم آنقدر بنشیند که طرف راضی شده و خشنود ، با بچه های دیگر ارتباط منطقی داشته باشد . با هلن و گل رز او که اینک پلاسیده شده بود  ، باز هم گفت و گو ها داشتیم !
هلن با نمره های خوب سال سوم را قبول شد و رفت که تابستانی را شادمانه در کنار خانواده اش شروع کند با این وعده و اشتیاق که به من مرتب تلفن بزند و هر دفعه هم یک شعر برایم بخواند !
دو ماهی گذشت و هیچ خبری از هلن نبود . شهریور با دلشوره های خاصی که برای تجدیدی ها داشت ، نزول اجلال کرد . خوشبختانه هلن تجدیدی هم نداشت . نزدیکی مهر تلفنی زنگ زد و هلن بود که با همان شلوغی و شتاب و هیجان دلش می خواست یک ساعت حرف بزند تا مو به مو شرح دهد چقدر و کجاها سفر رفته و به خصوص در شیراز همه اش و هر جا قدم گذاشته چه فراوان یاد من بوده است !در درونم احساساتم به هم پز می دادند ! چه شده که هلن با این همه شور و نشاط و سرگرمی های فراوان این همه یاد من بوده است ؟ رگهایم مثل بادکنکهای موازی داشتند ورم می کردند !
هیجان زده پرسیدم کجا ؟ بیشتر از همه کجا و چه وقت ؟
- به ! بپرسید کجا که نه ؟! مخصوصا سر قبر حافظ و سعدی ... به خودم گفتم تا پایم به تهران برسد باید به خانم غزل زنگ بزنم و بگویم یادتان نرود که شما هم مثل سعدی و حافظ ، حتما برای روی سنگ قبر و دور و بر مقبره تان چند تا شعر خوب بگویید !!!
رگهای ورم کرده به تدریج به حال عادی برمی گشتند ! راست می گوید این دخترک سر به هوا و شاد و شنگول باید فکری بکنم ، باید بنویسم :

 

دستم بگیر صحبت از پا فتادن است

حرف قدیم رفتن و بر جا نهادن است

این جویبار تشنه کجا می رود ، ببین

او در تلاش راه به دریا گشادن است

 

پ.ن : این هم یکی دیگه از بریده روزنامه هایی بود که سالهاست نگه داشته ام .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد