هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

شعر برهنه

 

 

 

به جز دو دست من، دو چشم من، لبان من

به جز دو دست او، دو چشم او، لبان او

کس از کسان شهر را خبر نشد

که من مکیده ام ز قلب او، هزار آرزوی او

کس از کسان شهر را خبر نشد

که این درخت خشک را

من آفریده ام

 

کس از کسان شهر را خبر نشد

که آبشار شیشه ها فرو شکست و ریخت

و یک زن از خرابه های قلب من رمید

و مردی از خرابه های قلب او گریخت

 

به جز دو قلب ما، درون خانه ای ز خانه های شهر،

کس از کسان شهر را خبر نشد

که کشتن است عشق، عشق کشتن است

کس از کسان شهر را خبر نشد

که مردن است عشق، عشق مردن است

 

کنون برهنه ایستاده ام میان چار راه شهر

شفای من، درون خانه ای ز خانه های شهر نیست

شفای من درون قلب عابران چار راه نیست

شفای من درون ابرهای روی کوه هاست

شفای من درون برف هاست

 

برهنه ایستاده ام میان چار راه شهر

و نعره می زنم:«ببار! هان ببار! هان ببار، ابر!

که گرچه مرده قلب من، ولی نمرده روح من

ببار! هان ببار! هان ببار، ابر!»

 

 

 

برهنه ای در چار راه

شعری از رضا براهنی

از دفتر  آهوان باغ