هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

آخه ببین با کیا طرفیم تو رو خدا

زنگ تفریح تو دفتر نشستیم یکی از بچه های اول اومده ( توضیح اینکه من اصلا با سال اولی ها کلاس ندارم  ) به معلم تاریخشون دفتر خاطره میده میگه : خانوم برام می نویسی ؟ همکارم گفت باشه بعدا که اومدم سر کلاستون . 

بچهه رو کرده به من میگه : خانوم بیا شما بنویس ! 

میگم : من ؟!! من که اصلا معلم شما نیستم و تو رو نمی شناسم .  

میگه : عیبی نداره خوب ! 

میگم : تو اصلا منو می شناسی یا می دونی اسمم چیه ؟ 

میگه : نه ، اشکالی نداره شاید حالا یه روزی معلممون شدی !  

 

من :

شیراز ... شهری که دوست می داشتم (1)

   
 
« سوغات یاد »
این سپیدار کهن سالی که هیچ از قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در .......آه
از بیابانهای خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید
ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانده  باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه پرپر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز میگشتم
زخم کاری خورده ای تا جاودان دلتنگ
از بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوغات انسان را به درگاه خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد  
 
 
* زبان حال من از قلم فریدون مشیری  
 
* بالاخره دو جا نتونستم خودمو کنترل کنم و هق هقم بلند شد : یکی شاهچراغ و دیگری حافظیه