هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

دوباره بهار ، دوباره من

 من دختر بهارم و وقتی بهار خوب باشه منم خوبم . هنوز هم چیزی عوض نشده فقط این که بهار به یادم میاره زندگی هست و جریان داره و باید زندگی کرد .
دیروز شمال بودم طبق روال . دو هفته ای بود که نرفته بودم . این چند وقت هوا به شدت بد بود یا سرد یا گرم و مدام باد و خاک . ولی با بارون این روزهای اخیر هوا و زمین دیدنی شده بود . اونقدر همه چیز زیبا و دلپذیر شده بود و رویایی که دلم نمیاد با توصیف عجولانه ام خرابش کنم . فقط بگم که زنده شدم !
بعد از اون همه خستگی ها و بیزاری هایی که این چند مدت کشیده بودم این تغییر روحیه بیشتر برام شبیه یه معجزه بود . فقط نمی دونم چرا زندگیم افتاده رو دور تند . تمام روزها و شبها با سرعت دارن سپری میشن و تو مدام باید بدوی و بدوی تا زندگی کنی و این برای من که حتی آدم چندان خونسردی هم نیستم یعنی فاجعه ! هیچی از زندگی نمی فهمم جز صدای نفس نفسها و خستگی هام و دیگه به تو فرصتی داده نمی شه تا به عمق لحظاتت فرو بری . بعد از سالها که تصمیم گرفتم همون رشته خودم رو ادامه بدم چشم باز کردم می بینم ترم سه ارشد هم داره تموم میشه نه لذتی ، نه بهره ای اونطور که دلم می خواست . اونم کجا ؟ شمال ! جایی که همیشه عاشقش بودم و حالا هم که توفیق اجباری نصیبم شده اصلا نمی فهمم با چه سرعتی هر یکی ، دو هفته یکبار برم و برگردم تا به بقیه کارام برسم . بدتر از همه اینکه همکلاسی های من هم همه اونقدر گرفتار کار و زندگی خودشون هستن که به قول بچه ها دیگه کسی پایه تفریح و لذت بردن از این همه طبیعت و زیبایی و اوقات خوب نیست ( هم نشینی و هم کلامی با نوجوونهای این دوره ادبیات ما رو هم دگرگون کرده دیگه حق بدید ! )

از برکات دیگر سفر این هفته ، همزمانی سفر من و هیات محترم دولت به استان گلستان بود یعنی دقیقا چند قدمی ما ! و این از الطاف الهیست که همیشه سفرهای استانی ایشان به خطه سرسبز شمال با حضور ما در اونجا توام میشه که ما هم از انفاس طیبه شون بهره ببریم . ایضا دیروز که موج مهرورزی دولت خدمتگزار تا سر کلاسهای ما هم رسید !
به چشم و به گوش دیدیم و شنیدیم از شخصیتهای استان فقط کسانی رو خواسته بودن که بیان مثبت حرف بزنن و در این راه از تطمیع هم فرو گذار نمی کردن . بالطبع این برای اشخاص علمی و دانشگاهی بسیار ناگوار بود و مضطرب و درمانده بودن که چه کنند ... من همون موقع سال تحویل هم گفتم اینا تو این سی سال غنچه بودن این بودن ، شکوفا بشن چی میشن ! حالا شکوفایی پشت شکوفایی . نمی دونم هیات محترم دولت ناهار آبگوشت قرار بود نوش جان کنند یا چلو کباب با برنج کیلو n تومان ؟!

 

دوباره بهار


 

زندگی در چهارراه

دلم می خواهد شعر بخوانم فقط شعر
دلم می خواهد همه شعرهای دنیا را بخوانم ، فقط بخوانم و به هیچ چیز فکر نکنم
دلم می خواهد زیر باران بی امان موسیقی ساعتها بنشینم و راه بروم
تمام روز و شب با صدای بلند ، باران آواز و آهنگ با شدت هرچه بیشتر بر سرم ببارد
و دیگر هیچ...
فقط شعر
فقط موسیقی
فقط باران
چقدر خسته ام
احساس می کنم میان یک چهارراه شلوغ ایستاده ام
دارم دیوانه می شوم
این هیاهو مرا از پا در آورده
می خواهم بروم
ولی نمی دانم چرا نمی توانم
چرا باز هم اینجا ایستاده ام
خانه من در کدام خیابان این شهر دروغ است
همسایه من کدام یک از این مردمان معماست
دوست من کدام یک از این صورتکهاست
دلم به هم می خورد
می خواهم هر چه را که به نام زندگی در این سالها به درون کشیده ام بیرون بریزم
دیگر از هر چه مفهوم زندگی ، دوستی ، صداقت ، عشق ، ایمان ، فلسفه ، انسانیت ، وجدان ، وطن ، مردم ، هدف ، شوق ، تکاپو ، آینده  و هرچیز دیگری که روزی برایم معنا داشت و ارزشمند بود دچار تهوع می شوم
کاش می شد رفت
کاش می شد  ...
کاش می شد جایی رفت که هیچ کدام اینها نبودند
جایی که حتی دلت نبود ، این ذهن بیزار نبود  و این روح ویرانت
خیلی خسته ام خیلی ...