هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

حرفهای عجیب از یک آدم عجیب تر

روزگار غریبیست غریب و یا شاید من در این میانه غریبه ام . موجودی غریب از دنیایی دیگر که نمی دانم چرا نمی تواند راه و رسم این دنیا را به رسمیت بشناسد یا اینکه حتی به عادت تن دهد . حرفهایم از جنس دیگریست ، دردهایم برای این مردم غریبه و تلاشم در نظر آنان کودکانه .

خسته ام از کلنجار رفتن با معادلات ساده ای که نمی دانم چرا اینقدر پیچیده باید حل شوند . من همیشه به  ریاضیات خندیدم چرا که می پنداشتم ایمان و عشق و زندگی نیازی به این همه فرمول ندارد و نمی دانستم که روزی در تار و پود همه نامعادلات گرفتار می شوم  و از درک آنها سخت ناتوان ...

نمی دانم چرا ... نمی دانم چرا ... نمی دانم چرا ...

آیا نمی شد ساده تر زندگی کرد ، ایمان داشت ، عاشقی کرد  ؟! چرا آدمها نمی خواهند حرف یکدیگر را بشنوند ، حرفهایشان را بگویند  و تو وقتی دهان باز کنی با بدبینی با اخم با قهر نگاهت می کنند و انگشت اتهام به سوی تو ... یعنی باز هم پایم را از گلیمم درازتر کرده ام ؟!

 آخر این گلیم من چقدر کوچک است !  آنقدر کوچک که  نمی توانم در آن تکان بخورم  ... و من باید خودم را جمع کنم جمع و جمع تر و دلم سخت می شکند وقتی می بینم سهم من از همه این زندگی چقدر کم است . وقتی می بینم برای نشستن روی این گلیم باید خودم را کوچک کنم باید سر به گریبان ببرم ، باید نبینم ، نشنوم  و نگویم از همه آن چیزی  که من بی عدالتی می نامم و نمی دانم در این روزگار اسمش چیست ...

زندگی ... زندگی ... آهای زندگی ... ! من دلم می خواهد در تو غوطه ور شوم ... من هیچ وقت نخواستم با تو بجنگم  ... باور کن  !  

یادم می آید زمانی در مسابقه انشا نویسی نفر اول شدم  و موضوع انشا این بود :

« زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو

                                                                 نیست هنگام تأمل بی درنگ آماده شو »

و امروز این انشا تمام متن زندگی من شده و من در صف اول این جنگی که در آن تنها سلاح من امید است  و باید سینه را برای همه زخمها  سپر کنم . باید جنگید برای زندگی کردن برای دوست داشتن برای باورها و ایمانت و آن وقت با که بجنگی ؟! با خودت ، با او که این همه دوستش می داری ، با آنان که گمان می کنی همراهان تو هستند ...

تنها هستم و می خواهم تنها بمانم تا بی نهایت تنها ...

می خواهم خود را دوباره بیابم خود را در این معرکه جنگ که نامش را زندگی می گویند . گر چه باور من نیست زندگی این باشد . ایمان من آن است که زندگی را جایی همین نزدیکی ها گم کرده ام  و می دانم دور نیست شاید زیر برگی سبز ، در زلال  چشمه ای آبی  یا در عمق دلی کوچک ولی می دانم همین نزدیکیهاست  ...