هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

سفر

سلام
باز هم پاییز نرم نرم از راه رسید و سه ماه مثلا تعطیل من هم به سرانجام . اما همه خستگی کار و درس این چند وقت یک طرف و این روزهای آخر یک طرف . این چند وقت اخیر زندگی و فضای اطرافم پر شده از اندیشه و گفتگوی واژه های : رفتن ، دیگه نبودن ، دیگه ندیدن ، تموم شدن ، نداشتن ، تنهایی و کامل تر از همه واژه فقدان که فکر می کنم خوب می تونه همه این معانی رو در خودش جمع کنه .  
دوهفته پیش عمو بعد از یه بیماری سخت از دنیا رفت . دیگه نیست ، دیگه نمی بینمش و اون همه مهر ، عطوفت ، خاطره ...
 هفته پیش موسسه ای که سالها یه جمع دانشجویی اداره اش می کردن ، برای مدت نامعلومی تعطیل شد . آدمها و فضایی که سهم مهمی در شکل گیری زندگی من داشتن : مسیر زندگیم ، شخصیتم ، افکار و اعتقاداتم ، دوستان خوبی که از بهترینهای علمی و اخلاقی روزگار خودشون بودن حالا شدن یه خاطره و دریغ تلخ . جایی که من جوونی و بهترین سالهای عمرم رو در اون ، جا گذاشتم . آدمهایی که بی هیچ حسابی ، بی هیچ دریغی همدیگرو دوست داشتن ، با هم زندگی می کردن ، برای ساخته شدن و ساختن تلاش می کردن ، و البته دریغ بزرگم به خاطر اون سایه بزرگی که ... از سر ما رفت .  

حال بدی دارم حال کسی که یکباره احساس می کنه زیر پاش خالی شده ، یک آن فضای اطرافش تهی شده ، یک دفعه تیره پشتش رو بیرون کشیدن و همه پیکرش ریخته .
و دیشب که یکی دیگه از بچه های خانواده مهاجرت کرد و رفت ... اشک و بوسه و دست تکان دادنهای آخر . باز هم حکایت رفتن ، تنها شدن آدمها و خاطره شدن خیلی چیزها .
من و اندیشه زندگی و رنج بی نهایت این روزها ، ای کاش ها و حسرتهای همیشه ، فکر کردن به عمق احساس آدمها ، فاصله گرفتن از سطح روزمرگی و به خود فرو رفتن ، کناررفتن این پرده هفت رنگ زندگی .  

تجربه خوبی نیست مثل تجربه مرگ می مونه.  وقتی برمی گردی می بینی دنیایی که تو پشت سر گذاشتی ، دیگه متعلق به آدمهای دیگه و لحظات اونهاست ، دیگه اونجا و برای اونها تو فقط یه غریبه ای ، دیگه هیچ اثری از تو و کسان تو نیست ، و از همه اون لحظات تلخ و شیرین تو فقط یک آه به جا مونده و یک یادش بخیر ! دریغ اون که روزهای بودن را چه راحت پشت سر می گذاریم ، چه داشته هایی رو که ناغافل از دست می دیم و چه چیزهای عزیزی که خیلی راحت خاطره میشن . وقتی تو فکر می کنی داشته های تو  همیشگی هستن و خیلی راحت و بی تفاوت از کنارشون میگذری ولی می بینی به نسیمی رفتن مثل پرهای قاصدک .
همیشه اعتقاد داشتم زندگی یعنی سفر ولی این روزها خیلی چیزها رو دارم پشت سر میگذارم و کوله ام پر از اندوه شده و خاطره و ای کاش .   

در برابر حسرت عمیقم ، همه واژه ها کوچک شده اند و من ناتوان .   

ای کاش ...

 

نظرات 5 + ارسال نظر
ایران ریلکس دوشنبه 1 مهر 1387 ساعت 13:45 http://iranrelax4you.blogsky.com

سلام!
چه وبلاگ زیبایی داری!
دوست داری شانس خود را در برنده شدن ۳ لب تاپ در هرماه امتحان کنی؟!
پس برو به آدرس زیر ودر گروه عضو بشو.
امیدواریم شما برنده این ماه باشید.
http://iranrelax4you.blogsky.com

پیوند دوشنبه 1 مهر 1387 ساعت 13:59

نوشا جون حمید مصدق یه حرف خوبی زده .زندگی می گوید:اما باز باید زیست/باید زیست/بایدزیست...

[ بدون نام ] سه‌شنبه 2 مهر 1387 ساعت 13:42

میدونی خوبی نسیم چیه ؟
همون جوری که داره یک سری چیز ها رو میبره یک سری دیگرو میاره .
به اونایی که آورده خوب نگاه کن و لذت ببر قبل از این که دوباره ببردشون .

اکسیر سه‌شنبه 2 مهر 1387 ساعت 15:25 http://exiran.blogspot.com

سلام. وبلاگ خیلی خوبی دارین. لطفا به من هم سر بزنین :)
(!!!!!)
(آی چه می چسبه آدم یه خروار احساس خرج کنه و بلاگ بنویسه، بعد یکی اینجور کامنتی بذاره! مثه آب یخ..!)

آتوسا سه‌شنبه 2 مهر 1387 ساعت 17:08 http://littleblackfish.persianblog.ir

سلام عزیزم
از صمیم قلب تسلیت می گم. می خوام بگم، خدا کنه آخرین غمت باشه اما خودت می دونه که این ها همه تعارفه- پس آرزو می کنم صبور باشی صبور....
برای اتفاقات بد دیگه هم همین آرزو را می کنم و بعلاوه اینکه امیدوارم مثل کوه قوی باشی و خدا همیشه یاورت باشه ...............

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد