هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

خداوندی که مهربان ترین است



از همون اولین روزهایی که قدم به زندگی ما گذاشتی و برای من پر بود از بیم و امید ، عشق و تردید ، غم و شادی

و از همون اولین شبهایی که درد ناگهانی و گزنده ، زهرشو به جانم می ریخت و منو با ترس و نگرانی برای تو بیدار می کرد

از همون آغاز و در تمام اون لحظات پر از اضطراب ، دست بر دلم گذاشتم و بی اختیار این آیه بر زبانم جاری  شد « فَاللّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِین » .

کلامی که آرام دلم بود و تسکین دردم .

ولی تا دیروز به این فکر نکرده بودم که برم جستجو کنم این آیه در کدام سوره و به چه مناسبتی آورده شده تا اینکه به اینجا رسیدم : 

سوره یوسف آیه 64 .آنجا که برادران یوسف از نزد وی برمیگردند تا بنیامین را با خودشون ببرند یعقوب که از بابت خاطره یوسف هنوز تردید داشت و نگران بود این جمله رو بر زبان جاری کرد .


و من نور چشم خودم را همواره به او سپرده ام به دستانی که مهربانترین مهربانان است .



ای با من و پنهان چو دل

دیدن جثه کوچیکت توی مانیتور 
تماشای بازیگوشی و ورجه وورجه ات 
انگشت مکیدن خنده دارت
قلب کوچولویی که طپشش اونقدر واضح و حیرت انگیزه
اندازه های بانمک و غیرقابل تصورت
لحظات لبریز شدن مامانت از عشق و احساس طوری که نمی دونه بخنده یا گریه کنه
از وجود این همه زندگی در درونت پر از زندگی میشی
امیدوارم خودتم یه روز تجربه اش کنی عزیزکم 

به زندگی من خوش آمدی

صدای قلب کوچک تو نوید زندگی دوباره من است 

با من بمان


                                      

                                            «7 بهمن 1391»


آرزوها

نمی دونم اسمشو چی بذارم خستگی ، ناباوری ، نگرانی ، افسردگی ، شوک  ، پشیمونی یا هر چی . اسمش مهم نیست مهم اینه که خوشحال نیستم .

چرا وقتی آرزوهات رو جلوی چشمت می بینی اونقدری که وقتی آرزو بود براش ذوق نداری ؟!

نمی دونم و حتی توان فکر کردن هم ندارم

باشه برای فردا یا روزهای بعدتر