این مدت رو به خاطر تو خیلی می خونم و می شنوم و سوال می کنم . همه ذهن من و دغدغه هام با تو و روزهایی که با هم خواهیم بود پر شده . ولی هر چی بیشتر می خونم بیشتر از اینکه به رنجهای مادر شدن فکر کنم به این فکر می کنم که رنج زاده شدن کم از رنج زادن نیست . اینکه تو دلبند کوچولو و نحیف من بعد از اون همه مراحل پیچیده آفرینش که درون من سپری کردی باید تازه به دنیایی بیای که هیچی ازش نمی دونی و باید در عین ناتوانی ها و آسیب پذیریت ، خودتو باهاش تطبیق بدی خیلی سخته . اونقدر که من دردهای خودمو فراموش می کنم و برای تو بیشتر دل می سوزونم.
من از درد و رنج و انواع نگرانی و خستگی و شیر دادن و بی خوابی و تر و خشک کردن و نگهداری تو شاید خیلی آزار ببینم ولی وقتی فکر می کنم تو کوچولوی بی گناه من با اون جثه کوچیکت روزهای اول چقدر سردرگم و کلافه ای ، حتی نمی دونی چجوری شیر بخوری ، چجوری بخوابی ، چجوری خواسته ها و خستگیهات رو به ما بفهمونی، بعد از اون دنیای گرم و نرم جنینی چجوری در مواجهه با این همه پدیده های جدید با تکیه بر غریزه ات عمل کنی و خیلی چیزای دیگه ، متواضعانه سختی کشیدن تو رو می پذیرم . حالا بماند که بسیاری از مادرها دیگه بچه هاشونو با سزارین به دنیا میارن و گرنه در اون پروسه سخت و طولانی زایمان خدا می دونه بر مادر و فرزند چی میگذره .
عزیزک من می دونم که من با آوردنت به این دنیا دارم خودم و تو رو درگیر همه این رنج ها می کنم ولی می دونم اونقدر عشق من به تو عمیقه و لذتش بی پایان که هم منو غرق رضایت و شادی می کنه و هم آغوش امنی برای آرامش تو خواهد بود .
جدن ها…