هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

از همین لوس بازیای همیشگی

یه عالمه حرف دارم ولی به نوشتن که می رسه می بینم هیچ حرفی برای گفتن ندارم . بعد اصلا خیلی دلم می خواد بنویسم ولی نمی دونم چی بگم و از کجا بگم . چی شد که من اینقدر تو نوشتن تنبل شدم ! در حالی که مهم ترین روزای زندگیمو دارم سپری می کنم . به هر حال که نمی تونم و نباید خودمو به نوشتن وادار کنم . پس بازم بی خیال تا ببینیم کی قراره این باران کلمات باریدن بگیره .

ای زندگی تن و توانم همه تو ... جانی و دلی ای دل و جانم همه تو

پسرم امروز یک ساله شدی . یک سال از باشکوه ترین روز زندگی من گذشت . عزیزکم تو بزرگ ترین و  قشنگ ترین آرزوی من بودی که برآورده شدی . ممنونم از اینکه به زندگی من پا گذاشتی . ممنونم از اینکه به من فرصت مادری کردن دادی ، فرصت دوباره تولد و زندگی . ممنونم که هستی که دارمت . مادر تو بودن بزرگترین شانس زندگی منه . هر چه امید و عشق و انرژی برای ادامه زندگی نیاز دارم از وجود تو میگیرم . پسرکم در این یک سال گذشته علیرغم همه رنج ها و خستگیا و اضطرابا بهترین لحظه های عمر و لذت بخش ترین احساسات رو در کنار تو و با تو تجربه کردم . عشق مادری درون من مثل نهالی بود که همپای تو بزرگ شد و قد کشید.  عزیزم دوستت دارم و به داشتنت می بالم . 

  • دردم از یار است و درمان نیز هم

    فکرشم نمی کردم که مادر شدن چنین نیروی شگفت انگیزی به آدم میده یا شاید باید بگم انرژی این فرشته کوچولو . تو این روزای بدحالی و افسردگی و بی اعصابی ، همین بچه با همه سختی دادناش شده پناه عاطفی من . تو اوج بی حوصلگی و عصبانی ات و غصه می بینم برای اون یه آدم دیگه ام یه مامان مهربون و باحوصله و سرحال . اصلا همین که نگاهش می کنم ، همین که بغلش می کنم ، همین که در هر حال باید تر و خشکش کنم و بهش برسم دنیای من عوض میشه . انگار نه انگار همین الان دارم منفجر میشم از فشار این همه خستگی و اعصاب خوردی . حتی می تونم با صدای بلند بزنم زیر آواز که :
    من با تو خوشم تو خوشی با دل من     از دست من و تو غصه ها خسته میشن ..........
    دیگه حالا بماند چه دلبری ها که نمی کنه وقتی با دستای کوچولوش صورتمو ناز می کنه یا بوس تف تفی تحویل میده یا هیجانزده میشه بغل محکم می کنه یا موقع خواب که هی می خنده من بخندم و برنامه خوابیدن کنسل بشه  و از این دست خوشمزگی های بچه فسقلی .
    خوش و خوشحالم  که هست که دارمش . با همه سختی ها و آزارهایی که دیدم ولی یه لحظه هم از داشتنش پشیمون نیستم .

    9+9 ماه شور شیرین

    نه ماه تو دلم بود و امروز نه ماه شد که در آغوشمه . نه ماهگی برای من نقطه اوج این ماهها بود و حالا از راه رسیده و هی دلم می خواد بگم نه ماهشه . روز به روز شیرین تر از دیروز . اونقدر خواستنی و عزیزه که امروز تو اوج بوسیدن و چلوندنش یه دفعه زدم زیر گریه و اشک بارون برای هزارمین بار بهش گفتم چه خوب که هستی مرسی که هستی . جوجه قشنگ من نه ماهه شد و من هنوز گاهی با حیرت نگاهش می کنم که یعنی این بچه منه ؟ یعنی من مادر شدم ؟ یعنی من الان واقعا یه پسر دارم ؟ چند وقت پیش اعتراف کردم که از پسرداشتنم خوشحالم و امروز هم پدرش بی مقدمه گفت خوشحالم که پسر دارم . خوب حتما اگه دختر هم بود بازم همینقدر خوشحال بودیم بچه آدمه نفس آدم به نفسش بسته است . فقط چون برای دو تا آدم عاشق و منتظر دختر  ،یه دفعه یه پسر هدیه فرستادن  هیجان و جذابیت موضوع بیشتر شد . دیگه حسابی هم از روزای نوزادی و ناتوانیش فاصله گرفته و همین روزاست که فکر کنم چهاردست و پا راه بیفته یا یه همچین چیزی  چون فصل جدیدی از سقوط کردناش شروع شده . برخوردش با اسباب بازیا و سوژه های جدید که برای خودش داستانیه . واکنشا و درکش از کلمات و سوالات ما هم . کلا که قربون دست و پای بلوریش . حیف که نمیشه همه این لحظات و حرکات  و احساسات رو تو عکس و فیلم ثبت و ضبط کرد .
    خوشحالم که خدا کلی هم بهمون حال داد و من تونستم 20 ماه از کار و مدرسه فارغ باشم و به پسرکم برسم . تا اول مهر دیگه حبه انگورم یه ساله شده و با آرامش بیشتری می تونم به کارم برگردم .
    عزیزکم نه ماهگیت مبارک

    مادری

    با همه رنجها و دردها و خستگی ها و ظلم ها و تحقیرها و چه ها و چه ها که به سر زن و مادر میاد ولی خوشحالم که زن هستم که می تونم مادر باشم .  منم که می تونم با همه نفس ها و نگاههام تو رو تماشا کنم ، بو بکشم ، برای هر نگاهت برای هر خنده بی دندونت برای هر اَدَ دَدَ و ادا و اطوارت هزار بار تو دلم بمیرم و زنده بشم .  بزرگ شدنت رو لحظه لحظه ببینم . وقتی شیر می خوری سینه هام از شیر  بطپه و نفسم از عشق سنگین بشه . منم که وقتی کنارت دراز می کشم بخوابونمت از لذت لمس و تماشای این کله گرد و قربون و صدقه این اندام فسقلی و شیرین سرشار میشم . این دست منه که باید تو دستت بگیری تا مژه های بلند و زیبات آروم آروم روی هم بیاد و بخوابی . منم که حساب تک تک موهای ابریشمی سرت رو دارم و به ازای هر کدوم دوباره و دوباره عاشق میشم . منم که حتی بعد شب های بی خوابی و خستگی ، صبح که میشه اولین مهمون خنده ها و خلق خوش صبحگاهیت میشم . منم که روزی هزار بار کف پاها و انگشتای کوچیکت رو می بوسم و از ذوق تماشای اونا لبریز میشم . منم که هر تغییر کوچیکی رو روی پوست بدنت می فهمم . حتی منم که پا به پای گوارش تو نگران میشم و خوشحال میشم . منم که وقتی می برم بشورمت وسط اون بوها و منظره ها برات شعر می خونم و فدات میشم و غرق بوسه ات می کنم  .  منم که به سبک روزگار عروسک بازی و خاله بازی برات تو ظرفای کوچولو با عشق غذا درست می کنم و با ذوق و شعر و بازی بهت غذا میدم . این منم که همه جا نگاهت به دنبالمه و برای بغل کردنم بی تابی . منم که خستگیم درمیاد وقتی دستای کوچولوت دور گردنم حلقه میشه و سفت بغلم می کنه یا وقتی مامان مامان میگی و می دونی بی جواب نمی مونه .  منم که لذت همه اولین ها رو می چشم . منم که دارم دم به دم با تو عاشقی می کنم  و چه و چه ...
    خوشحالم که پدر نیستم . پدر کجا و این عوالم کجا . مادری را عشق است . عشق است و بس .

    درد من که یکی دو تا نیست


    کلی حرف برای گفتن دارم که دلم نمی خواد حسش و خاطره اش برام فراموش بشه حتی اون تلخاش ولی همین که میام شروع کنم به نوشتن کلمه ها مثل حباب تو سرم می ترکن و میرن . خالی میشم از کلمه و کلام . اینم خودش دردیه ها!

    معضلی به نام ورزش یا بمیر و بدو

    من همیشه یه جورایی با مساله ورزش تو زندگیم درگیر بودم . حالا چه اصراریه ورزش کنم نمی دونم . خوب دوست دارم دیگه فکر می کنم ورزش یه کار عزیز و باشکوهی مثل صبحانه خوردنه . اما یه چیزایی هیچ وقت برام حل نشده:

    - هوای تهران آلوده است و ورزش کردن و نفس نفس زدن تو این هوا چه لطفی داره !

    - وقتی قرار باشه 125 تیکه لباس تنت کنی از خونه بری بیرون ، ورزش کردن و ورجه وورجه کردن میشه عذاب الیم اونم برای من عرق ریز !

    - حالا اینکه همیشه فضای مناسب و پارک دلباز که مسیر پیاده روی و شلنگ تخته انداختن داشته باشه فراهم نیست بماند !

    باز اینا که خوبه مشکل تازه از وقتی شروع میشه که بخوام برم باشگاه :

    -دوست دارم باشگاه نزدیک باشه که بهانه ای برای وقت کم و تنبلی پیش نیاد و بتونم مرتب برم

    - تو زیرزمین یا این آپارتمانای کوچیک و چ* خفه کن نباشه که بشه آزادانه حال کرد نه اینکه تا تکون بخوری دستت بخوره تو ممه این و پات بره تو حلق اون یکی

    -همش از این دستگاهها نباشه دوست دارم آزادانه بدوم و جفتک بندازم

    - تهویه مناسب داشته باشه نه مثل این باشگاه دیروزی که از بوی اسپری خوشبوکننده اش حالم بد شد و وسط کار بی خیال پولم شدم و زدم به چاک . انگار وسط دستشویی داشتی ورزش می کردی از بس اسپری زده بودن !

    - نکته بسیاااار مهم اینکه مربیش واقعا ورزشکار باشه . از کجا می فهمی ؟ از هیکل خودش ، از لباس و آرایشش ( این نکته برای من خیلی مهمه کسی که برای ورزش کردن تو باشگاه زنونه اونقدر خودشو بزک دوزک کرده روحیه ورزشیش کجاست ؟ )، از خاله زنک بازیش و شرکت در بحثهای زنونه بازاری ، از نوع تمرین دادنش ، از جیم نشدنش وسط کار ( که بره گوشی بازی کنه و حرف بزنه و فیلان ) ، از وقت شناسی و انضباط کاریش و جدی گرفتنش ، از اهمیتی که به وجود تو و پیشرفتت میده و ...

    -آدمایی هم که میان برای ورزش نه اینکه معیار انتخاب باشگاه باشن ولی وقتی می بینم 226 کیلو به خودشون مالیدن و معلوم نیست اومدن عروسی عمه من یا ورزش برام قابل احترام نیستن . اصلا این پوست کی هوا بخوره ؟ 

    - تمیز بودن و امکانات باشگاهی

    -مدیریت دقیق و منظمش 

    - و خیلی چیزای دیگه

    -در ضمن خودمم اونقدر زرنگ نیستم که تو خونه نرمش کنم . از استخر رفتن هم فراری ام نه اینکه از شنا بدم بیاد نه خیلی هم آب بازی و شنا رو دوست دارم ولی بددلم دیگه دست خودم نیست !


    اینجوری میشه که من همیشه از بی باشگاهی مینالم  و ورزشم میشه همون پیاده روی و دویدن در هوای قشنگ تهران !


    پس بمیر و بدو