هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

این روزها دلم می خواهد بی هیچ خیالی فقط به تماشای تو بنشینم



 همه نگرانی  روزهای آتی ، همه استرس انجام کارهای باقیمانده ، فکر اینکه مبادا زودتر از موعد بیایی ، همه خستگی ها و ضعفهای جسمانی ، همه برنامه ها و ذوق و شوق آمدنت و ... همه را کنار بگذارم و فقط بنشینم آخرین لحظه ها و روزهایی را نظاره کنم که تو درون من زندگی می کنی و چه افسوس بزرگیست که این روزها این همه گذرا و پرشتاب است .

دلم می خواهد همه این لحظه ها را درون ذهنم ، روی عکس و فیلم ، درون نوشته ها و هر جایی که می شود ثبت کرد . حتی بایستم جلوی آینه و غرق تماشای این برآمدگی عزیز شوم . نمی خواهم از دستش بدهم روزهایی بس شگفت که عزیزترینت ، تکه ای از وجودت هنوز درونت و متصل به تو باشد . نزدیکترین جای ممکن و امن ترین آغوش  . وقتی به دنیا می آیی هر روز از من بیشتر جدا می شوی و یک روز هم باید بروی سوی خودت ، سوی زندگی ات و من بمانم و این همه دلدادگی به پاره تنی  که نمیتوانم همیشه درون خودم نگهش دارم .

زندگی درون من برایم انگار معجزه ایست . انگار پدیده شگفت انگیزیست . انگار دلم می خواهد دودستی به این ثانیه ها بچسبم . ثانیه هایی که مثل برق و باد درگذرند . روزها با تو حرف می زنم ، برایت شعر و آواز می خوانم ، لمست می کنم و از تصور تن و اندام کوچک با این کش و قوسهای بامزه اش  که هر دم از طرفی بیرون می زند ، دلم غنج می رود .

پسرکم نمی دانی چقدر حال و هوای این دوران برای من دور از تصور بود . انگار ناگهان آدم دیگری شدم . اصلا به یکباره خودم فراموش شدم و همه فکر و ذکر و زندگی ام تو شدی . حتی لباس پوشیدن و آرایش و خوردن و خوابیدن من همه عوض شد . از بدیهی ترین خواسته ها و احساساتم بدون هیچ شکایتی گذشتم حتی با شوق پذیرای همه تغییرات شدم چرا که تو و سلامتی ات بزرگترین انگیزه زندگی من شد . آنقدر در لذت با تو بودن غرق شدم که لذت آراستن و به خود پرداختن فراموشم شد .

چیزی به آمدنت نمانده . همه می پرسند هیجان داری ؟ نمی ترسی ؟ استرس نداری ؟ چه جوابی دارم . آنقدر به تو فکر می کنم به لذت بودنت ، به برآوردن نیازهایت ، به سلامتی و آرامشت که اصلا جایی برای پرداختن به احساسات خودم باقی نمی ماند . 

عزیزکم تا همین الان هم تو برای آنقدر مهربان و بی آزار بوده ای که دوران بارداری با همه سختی های خاص خودش برای من خاطره ای عزیز شد . نمی دانم روزگار برای من و تو چه رقم خواهد زد ولی آرزوی من این است که نه مالک دلت باشم نه مالک جسمت بلکه می خواهم مادرت باشم ، برایت مادری کنم ، مادری که تار و پود جان و عشق و عاطفه اش به تو گره خورده است . تنها آرزویم این است که  تو هر جا هستی و به هر حال که بودی فقط این رشته ها را جدا نکنی .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد