عزیز دلم پسرکم آمدن تو به زندگی من تا ابد بزرگترین ، باشکوهترین و عزیزترین مناسبت زندگی ام شد . آنقدر که نمی دونم کی و کجا و چجوری شروع کنم به نوشتن و گفتنش . این روزها بیشتر از هر چیز باید با تو باشم و برای تو .
فردا می روم پاره ای از روح و جانم را از بدنم جدا کنند و در آغوشم بگذارند . نمی دانم دلم برای روزهای قشنگ رفته تنگ شود یا دل به هیجان روزهای عزیز پر فراز و نشیب پیش رو ببندم . پر از حرف و احساس و دلواپسی ام آنقدر که نمی شود نوشت .
دیروز تو آتلیه وقتی خانوم عکاس می خواست بهمون بگه چه ژستایی بگیریم می گفت مامانی ، مامانش ، پدرش ، کوچولو و ... تو یه لحظه چشمام پر اشک شد . تو اونجا بودی به عنوان یه شخص و حضور ما در کنار تو و در تعریف با تو . قدم گذاشتن به واقعیت این ماجرا خیلی برای من بزرگه ، خیلی شگفت انگیزه ، انگار باورم نشده هنوز ...