هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

175 نفر با دست بسته ...

دلم خون شد وقتی خبرو شنیدم . هنوز خون می جوشه تو دلم تو چشمم تا بهشون فکر می کنم یا حرفی می شنوم و می خونم  . تصورش فقط دردناک نیست ویران کننده است . وقتی فکر می کنی چقدر از این 175 تاها بوده و ما این همه سال و روز زندگی کردیم بی هیچ خیالی و این 175 تاها چقدر عزیز و خانواده و دلبند داشتن که سالیانی در برزخ انتظار سوختن و چشم به در دوختن . احساس گناه می کنم از بودنم حتی . می بینی کربلا قصه و افسانه نیست ؟
اصلا حتی دلم نمیاد چیزی بنویسم . هی می نویسم و پاک می کنم . فقط باید از عمق روح و جان با این حجم عظیم درد روبرو شد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد