دلم خون شد وقتی خبرو شنیدم . هنوز خون می جوشه تو دلم تو چشمم تا بهشون فکر
می کنم یا حرفی می شنوم و می خونم . تصورش فقط دردناک نیست ویران کننده است .
وقتی فکر می کنی چقدر از این 175 تاها بوده و ما این همه سال و روز زندگی
کردیم بی هیچ خیالی و این 175 تاها چقدر عزیز و خانواده و دلبند داشتن که
سالیانی در برزخ انتظار سوختن و چشم به در دوختن . احساس گناه می کنم از
بودنم حتی . می بینی کربلا قصه و افسانه نیست ؟
اصلا حتی دلم نمیاد چیزی بنویسم . هی می نویسم و پاک می کنم . فقط باید از عمق روح و جان با این حجم عظیم درد روبرو شد .