39 ساله شدم 39 سال از عمرم گذشت به عبارتی 14245 روز و شب . باورم نمیشه نه اینکه چون عدد بزرگیه نه انگار همین دیروز بود که به دنیا اومدم ! سخت گذشت ، خوش نگذشت ولی با چنان سرعتی گذشت که نمی تونم انکارش کنم . سال 93 هم با همه سختیا و تلخیاش گذشت و من که سال تقویمی و سال عمرمو با هم ورق می زنم این معنی غم انگیزتری داره . آدم تو این وقتای عمرش دیگه اونقدرا احساسی فکر نمی کنه و نگاه نمی کنه . نمی تونم با همه لذت و هیجان وصف ناشدنی که از حضور و وجود بچه ام بردم و می برم دلتنگیا و دردکشیدنامو نبینم و به روی خودم نیارم . واقعا کم آوردم . افسرده شدم . از تنهایی و ندیده شدن خسته شدم . برای خوب شدن و رهایی از این حسای تلخ به هر دستاویزی چنگ زدم . وقت گذاشتم . هزینه کردم . حرف شنیدم . جنگیدم . نه خوب شدم نه بدتر شدم فقط تونستم تحمل کنم و بگذرونم . همینم واقعا به خودم تبریک میگم . دردی که من کشیدم درد یه سال و دو سال نبود . به خدا گفتن اینها ناسپاسی نیست . زندگی من ، همسر من ، بچه من شاید آرزو و نهایت خواهش خیلی آدما باشه . از بابت همه داشته هام شاکرم و راضی ولی درد من درد 38 ساله ای بود و هست که جبر لعنتی بر من تحمیل کرد . خوب حالا کی قراره برای من علاجش کنه ؟ هیچ کس . طبق معمول خودم و خودم و خودم .
امروز 39 ساله شدم و پا در 40 سالگی گذاشتم . نمی دونم چی بگم واقعا . اونقدر اذیت شدم و بدی دیدم که دلم نخواد دوباره این مسیر رفته رو برگردم و تجربه کنم ولی کله خرابی مخصوص یک نوشا دلش می خواد فرصتی داشت برای اینکه یه بار دیگه زندگی رو خارج از این چارچوب تنگ جبر و ناچاری مزه کنه . دلش می خواست فرصتی داشت برای انتخاب های بهتر و بیشتر . اصلا فرصتی داشت برای هیچ کاری نکردن برای رها شدن در لذت بودن . برای زیر پا گذاشتن همه باید و نبایدها . برای شکستن همه ساعتها و پاره کردن تقویمها . برای خفه کردن اون ناظم درونی که همیشه با ترکه بالای سر روح و روانش ایستاده بود . این آدم خسته است فقط دلش می خواد یه فرصتی داشت کمی آسودگی کنه . همین .
تولدت مبارک دوست عزیز و شیرین
امیدوارم یه فرصت معرکه برای بیخیالی و هیچ کاری نکردن هدیهی دههی چهارم زندگیات باشه.