هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

این کابوس بی پایان

کودکی من در  ترس و تلخی و جدایی و مرگ و جنگ و بی پناهی و ناامنی و هزار مصیبت دیگه سپری شد و کابوسهای من هرگز تمامی نداشت . یکی از بدتریناش که هنوزم تصورش آزارم میده این بود که بارها خواب می دیدم یه جادوگر زشت پیر تو خونه مون یا تو جمع های شلوغ خانوادگی هست که به شدت ازش می ترسم و سعی می کنه به من نزدیک بشه ولی هیچ کس اونو نمی بینه و به ترس و التماسهای من بی تفاوتن حتی هر چی به مامانم میگم که اون می خواد منو ببره یا بهم آسیب بزنه اصلا بهم توجهی نمی کنه . هنوزم حس بدش با من مونده  و این کابوس مکرر با همه جزئیات  یادم میاد .

این روزا و این ماههای اخیر حالم بده . افسرده و عصبی و داغونم . هیچ ربطی هم به بچه و بچه داری نداره . فقط این دوران بهانه ای شده برای زیر و رو شدن همه دردها و خاطره ها و نبودن ها و نداشتن ها و ... . امشب یه دفعه احساس کردم زندگیم مثل همون کابوس شده هر چی می گم حالم بده و چرا بده هیچ کس نه می بینه نه می شنوه نه اهمیتی میده . کی قراره این کابوس های واقعی دست از سر من و زندگی من برداره ؟

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد