هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

پروردگار بودن هم چه لذتی دارد

این دوران و بی خوابی های بسیارش فرصتی فراهم کرد برای فکر کردن ، تصور کردن و در غم و لذت یه لحظه هایی غرق شدن . یکیش همین بود که به نوزادی فکر می کردم که به دنیا میاد و با همه توانایی ها و استعدادهای غریزی و خدادادیش ، سرتاپا نیازه . نیاز به خوردن ، نیاز به خوابیدن ، نیاز به گرما و آرامش ، نیاز به ارتباط برقرار کردن ، نیاز به تطبیق با شرایط جدید و خیلی چیزای دیگه و من مادر باید همه تلاش و توجه و عشقمو بذارم تا نیازهاشو بشناسم و رفع کنم . حتی ادامه زندگیش و مراقبتش در برابر خیلی از مصائب و مشکلات به تن من ، به عشق من و به گرمای وجود من بستگی داره. بعد به این فکر می  کنم که وقتی این طفل کوچک و سرگشته و ناتوان آسوده و راضی میشه کی بیشتر لذت می بره من یا او ؟ نمی دونم اون موقع قراره چه اتفاقی بیفته ولی از تصور اینکه بی دریغ بخشیدم و فراهم کردم و آرامش دادم ته دلم سرشار از ذوق و لذت و عشق میشه . اینکه با زندگی خودم به نوزاد ناتوانم زندگی دادم پر از حس و شور و قدرت میشم .

اصلا قابل مقایسه نیست ولی واقعا خداوند هم همینقدر از پروردگار بودن و ربّانیت خودش لذت می بره ؟ خداوندی که از مادر مهربان تر ، کریم تر و تواناتره . پروردگاری که تک تک نفسای ما در میان دستان گرم و پرمهر اوست . شایدم خیلی بیشتر ! حتما خیلی بیشتر .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد