هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

هفت فروردین

با تو من با بهار می رویم

بازگشت

گاهی به این سوالا فکر می کنم که مثلا دوست داری زندگیتو به عقب برگردی ؟  

از کجا دلت می خواد دوباره شروع کنی ؟  

 فکر می کنی اگه برگردی زندگی رو چطور ادامه میدی ؟  

 

 

وقتی به اشتباهاتم ، به کوتاهی های خودم ، به کارهایی که می تونستم انجام بدم و انجام ندادم ، به حقوقی که ازم گرفته شده ، به جفاهایی که در حقم روا شده فکر می کنم گاهی دلم می خواد برگردم البته نه از اول اول ، از اونجایی که خودم صاحب اراده و تصمیم شدم ولی ... 

ولی وقتی فکر می کنم برگردم و همه این ناملایمات رو دوباره از سر نو تجربه کنم ، دوباره ناکامی های رنگ و وارنگ زندگی به زور به خوردم داده بشه ، دوباره با همین آدمها و با همین روزگار همسفره و همقدم بشم نه تنها دلم نمی خواد برگردم بلکه می خوام بقیه عمرمو هم تخته گاز طی کنم بره !  

 

حیف که همیشه عاشق زندگی بودم و هستم و این مرض من همچنان علاج ناپذیره ...  

 

بگذریم وقتی تو این مورد هم مثل همه جای  زندگی جبر حاکمه بهتره بهش فکر نکرد نخطه

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
علیرضا دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 19:49 http://Dibanegar.net

فکر می‌کنم نقطه‌ى عطف داستان همون آخرش بود
همون "نخطه"

هاشم سه‌شنبه 5 آبان 1388 ساعت 18:35 http://www.sorahy.blogfa.com

سلام . ممنون که به وبم سر زدی و نظر دادی . مچکرم

هاشم چهارشنبه 6 آبان 1388 ساعت 11:29 http://www.sorahy.blogfa.com

سلام . از نوشته هات لذت بردم . زیباست. پاینده باشی . راستی به من هم سر بزن خوشحال میشم نظرتو بدونم . بازم سپاس

هاشم چهارشنبه 6 آبان 1388 ساعت 13:18 http://www.sorahy.blogfa.com

صبور میکنم تا تمام کلمات عاقل شود
صبوری میکنم تا طلوع تبسم تا صحن سایه تا سراغ همسایه
صبوری میکنم تا مدار . مدارا .مرگ
تا مرگ ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد